•part 8•

134 27 25
                                    

وقتی که بیدار شد چشمانش متورم شده بودن و کمی سرگیجه داشت. شب خوبی رو نگذرونده بود، همش از این پهلو به اون پهلو میشد و سرجاش غلت میزد، انقدر که  الان ملحفه هاش به توده ای مچاله شده در انتهای تخت تبدیل شده بودن.

فقط دو روز از آخرین باری که چانیول رو دیده بود گذشته بود، و چند روز میشد که شروع به "قرار گذاشتن" کرده بودن، اما زمان طوری کش می اومد که انگار هفته ها گذشته. برای چند روز خوشحال تر از اون چیزی بود که انتظارش رو داشت و حالا دوباره احساس سنگین تردید به قلبش هجوم آورده بود.

قبلا به این موضوع که چقدر ساعت کاری و برنامه های کلاسیشون با هم تداخل داره فکر نکرده بود. وقتایی که به کلاس میرفت میتونست راهش رو کج کنه و بهش سر بزنه اما این کارو نمیکرد. اون شب هردوشون بلاتکلیفی ای که وجود داشت رو از بین برده بودن و گفتن که توی رابطه واقعی نیستن، پس نیازی نبود که قدمی برداره. جونمیون قبلا تمامش رو برای دوست داشتن یکی دیگه گذاشته بود، عشقی که در نهایت براش هیچ چیز باقی نگذاشت.

الان بهتر میدونست. میدونست که بعضی چیزها اونقدر خوبن که نمیتونن واقعی باشن، که گاهی هر چی بیشتر تلاش کنه با شدت و درد بیشتری سقوط میکنه.

یه صبح دیگه،یه سردرد دیگه. طبق معمول شقیقه هاش هدف اصلی درد بودن. تمام چیزی که نیاز داشت خواب بهتر و چند فنجان قهوه بود و الان فقط یکیشون رو میتونست برآورده کنه، پس بی رمق از تخت پایین اومد.

"سهون، تو یه فرشته ای !" خمیازه ای کشید و بوی قهوه رو که منشاش آشپزخونه بود به ریه هاش وارد کرد.

به اطرافش نگاه کرد و متوجه شد که تنهاست. احتمالا سهون چند دقیقه پیش رفته بود. جونمیون زمان زیادی رو به تنهایی سپری میکرد اما معمولا احساس تنهایی نداشت. برای اولین بار بعد از مدت ها حس کرد که تنهاست. یه جور حس خلا و پوچی که به تمام سلول هاش نفوذ میکرد.


بخش عمده ای از وظایفی که برای کسب مدرکش داشت رو قبلا انجام داده بود و حالا بیشتر وقتش رو به جای دانشکده و کلاس در مدارس ابتدایی پایین شهر به عنوان دانشجومعلم و یا معلم خصوصی میگذروند.

از اونجایی که روزهای سه شنبه هیچ کلاسی نداشت به گوشه ساکت کتابخونه پناه برده بود، داشت لسن پلن های جدیدی که نوشته بود رو بررسی میکرد که متوجه ویبره موبایلش شد.

کمی متعجب بود؛ اصولا هیچکس به جز مواقع اضطراری باهاش تماس نمیگرفت. با نیم نگاهی به صفحه گوشی متوجه شد که چانیول داره تماس میگیره. بدون جواب دادن گوشی رو قطع کرد و به جاش بهش پیام داد.
-چخبر چانیول؟ چیزی شده؟

-کجایی هیونگ؟

-کتابخونه ام، چطور؟

-کجای کتابخونه ای؟

Through the Walls [Persian]Where stories live. Discover now