وقتی رسیدن به هتل ، متوجه شدن که میا هم اونجاست و این اعصاب پرنسا رو بیشتر خورد میکرد.
هردو آروم به سمت پسرا که مشغول حرف زدن با میا بودن رفتن و اونا اصلا متوجه حضور پرنسا و دیلیا نشدن تا اینکه صدای دیلیا به گوششون رسید
دیلیا: خسته نباشین
جیمین: خیلی ممنون شما هم خسته نباشین
پرنسا بدون اینکه حالت صورتش تغییر کنه آروم سرش رو تکون داد و دیلیا هم لبخندی بهشون زد
نامجون: خب دیگه بهتره شما برگردین خونه دیر وقته
جونگ کوک: آره ساعت داره از دوازده میگذره
پرنسا: پس با اجازتون ما میریم. فعلا{خیلی سرد}
دیلیا: خدانگهدار
هردو به پسرا تعظیم کردن و بدون هیچ حرف دیگه ای از هتل خارج شدن.
میا هم بعدِ چند ثانیه خداحافظی کردو رفت ، پسرا هم به اتاقشون رفتن تا استراحت بکنن.
پرنسا بعد از رسوندن دیلیا برگشت خونه و سریع رفت توی اتاقش و حموم رفت و روتین همیشگیش رو انجام داد. بعد از انجام روتین رفت پایین که متوجه حضور پدر و مادرش تو آشپز خونه شد و یادش اومد که قرار بود با مادرش حرف بزنه. آروم وارد آشپزخونه شد و شروع کرد به صحبت کردن
پرنسا: سلام
م.پ: سلام دخترم
پ.پ: سلام عزیزم
م.پ: چقدر دیر اومدی؟!
پرنسا: خیلی سرم شلوغ بود امروز
م.پ: خب پس حتما الان گشنته. بزار برات غذا بکشم
پرنسا: نه مامان دستت دردنکنه ، اشتها ندارم
م.پ: باشه عزیزم
پرنسا: مامان قرار بود درمورد آزمایش و تشخیص پزشکت حرف بزنیم
مادرم با استرس به پدر نگاهی انداخت و بعد به من خیره شد
م.پ: آره... میگم بهت
پرنسا لبخندی زد و رفت سمت کابینت قرص ها و یه مسکن قوی برداشت و با آب سریع قورتش داد ، بعد رفت سمت میز ناهارخوری و روی صندلی رو به روی مادرش نشست
پرنسا: خب
م.پ: امم.. چیزه یعنی.. خب ببین پرنسا من تورو تو سن کم بدنیا آوردم و چون تو نمیخواستی برات خواهر و برادر نیاوردیم
پرنسا کمی اخم کرد و با کنجکاوی به مادرش خیره شد
پرنسا: خب!
م.پ: پرنسا ببین میدونم تو از داشتن خواهر و برادر بدت میاد ولی خب من.. من حامله ام
پرنسا با شنیدن این جمله شکه به مادرش خیره شد و کم کم اخماش رفت تو هم
پرنسا: یعنی چی؟!{عصبی}
پ.پ: دخترم..
پرنسا: مامان میفهمی چی داری میگی؟ تو حامله ای!
م.پ: عزیزم..
پرنسا: عالی شد. من تو سن بیست و دو سالگی باید خواهر بشم
م.پ: پرنسا خب اتفاقیه که افتاده. مگه تقصیر ماست؟
پرنسا: ببخشید خانم دکتر. میشه بگی تقصیر کیه دقیقا؟ وسایل جلوگیری واسه چی ساخته شده؟ هوم؟
پ.پ: پرنسا چرا انقدر تند رفتار میکنی با مادرت. خجالت بکش
پرنسا: من باید خجالت بکشم یا شما
پ.پ: پرنسا دیگه داری زیاده روی میکنی
پرنسا: هه من دارم زیاده روی میکنم یا شما که..
پرنسا با سوزشی که روی گونه چپش احساس کرد حرفش نصفه موند و متوجه شد که پدرش برای اولین بار بهش سیلی زده. پدری که هیچوقت از گل نازک تر به دخترش نمیگفت الان روش دست بلند کرده بود.
مادر پرنسا شکه دستش رو روی دهنش گذاشته بود و پدرش هم تازه متوجه کاری که کرده بود شد و با ترس به پرنسا نگاه کرد
پرنسا: واقعا ممنونم. فقط همین یه سیلی رو امروز کم داشتم{با بغض و عصبانیت}
م.پ: دخترم..{با نگرانی}
پرنسا از جاش بلند شد و سریع رفت سمت اتاقش و به صدای پدر و مادرش که صداش میکردن بی اعتنایی کرد و همراه با گریه سریع وسایل مورد نیازش رو جمع کرد و بعد از پوشیدن یه هودی مشکی بلند همراه با یه شلوارک جذب با کوله پشتیش بیرون رفت و در اتاقش رو قفل کرد. از پله رفت پایین و سوئیچ ماشینش رو برداشت و راه افتاد سمت در خروجی که مادرش صداش کرد
م.پ: پرنسا این وقت شب کجا داری میری آخه عزیزم؟
پ.پ: پرنسا ساعت دو شبه..
پرنسا: من دیگه با شما کاری ندادم. هرکاری دلتون میخواد بکنین
پرنسا این رو گفت و سریع از خونه خارج شد و بعد اینکه سوار ماشینش شد به سمت خونه شخصیش که توی بهترین منطقه تهران بود راه افتاد.
بعد از چهل دقیقه رانندگی به قصرش رسید و رفت داخل و فورا به سمت اتاق بزرگش حرکت کرد. کیف وسایلش رو جمع و جور و مرتب کرد و بعد با همون لباسا رفت پشت بوم و روی صندلی نشست و اتفاق های امروزش رو مرور کرد.
امروز گند ترین روز عمرش بود
پرنسا: اون از رئیسم و دختر چندشش اینم از پدر و مادرم. واقعا روز فوق العاده ای داشتم با وجود این اتفاق ها
پرنسا بغضش شکست و شروع به گریه کرد و براش اهمیتی نداشت که تا چند ساعت دیگه باید بره سر کار.
ساعت هفت صبح بود و پرنسا تازه بعد از دوساعت و خورده از پشت بوم برگشته بود اتاقش. سریع یه دوش آب سرد گرفت و سعی کرد با یخ تورم و کبودی زیر چشمش رو از بین ببره. وقتش کم بود بخاطر همین تصمیم گرفت میکاپ نکنه و فقط با زدن زد آفتاب و یه برق لب بی رنگ کارش رو تموم کرد. موهاش رو هم ساده بافت و با پوشیدن یه شلوار بگ مشکی و یه کراپ هم رنگ شلوارش ، کیف مشکی رنگ و سوئیچ مازراتی مشکیش رو برداشت و بدون خوردن چیزی به سمت هتل راه افتاد.
امروز بر خلاف همیشه دیر رسیده بود ولی خداروشکر دیلیا به موقع رفته بود پیش پسرا.
پرنسا تو لابی منتظر بود تا بقیه بیان پایین و راه بیوفتن سمت استادیوم.
حدود ده دقیقه بعد دیلیا به همراه پسرا اومد پایین. پسرا و دیلیا با دیدن چهره پرنسا نگران شدن و سریع رفتن سمتش
دیلیا: پرنسا! حالت خوبه؟{با نگرانی}
پرنسا سعی کرد خودش رو خوب جلوه بده تا اونارو نگران نکنه
پرنسا: آره خوبم
جونگ کوک: مطمئنی آخه رنگت پریده ، زیر چشماتم گود رفته
پرنسا لعنتی به خودش بخاطر اینکه نتونسته بود گریش رو کنترل کنه فرستاد
پرنسا: بله خوبم فقط دیشب نتونستم بخوابم
جیمین: دختر با خودت چیکار کردی؟ خب چرا نخوابیدی؟!
پرنسا: یه سری اتفاقات ذهنم رو درگیر کرده بود. باور کنین حالم خوبه
نامجون: میخوای بری اتاق ما یکم بخوابی بعد بیای
پرنسا لبخندی زد
پرنسا: ممنونم ازتون ولی واقعا نیازی نیست. بهتره راه بیوفتیم تا دیر نشده
نامجون سری به معنی باشه تکون داد و همگی از هتل خارج و سوار ماشینامون شدیم.
دیلیا به محض اینکه سوار ماشین پرنسا شد شروع کرد به سوال پیچ کردنش
دیلیا: پرنسا چیشده؟ چرا گریه کردی؟ چرا نخوابیدی؟ نکنه بخاطر اتفاق دیروزه؟ چرا پاشدی نصفه شب رفتی خونه ی خودت؟ چیزی خوردی؟ فشارت میزونه؟ چرا به من زن..
پرنسا: دیلیاااا چه خبرته؟! آروم باش
دیلیا: چجوری آروم باشن؟ قیافه داغون خودتو دیدی؟
پرنسا: تعریف میکنم برات. تو از کجا فهمیدی من نصفه شب رفتم خونه ی خودم؟!
دیلیا: مامانت صبح زنگ زد نگران بود
پرنسا لبخند تمسخر آمیزی زد و دیگه چیزی نگفت.
چند ساعتی گذشت و پسرا بعد ساند چکشون رفته بودن اتاق گریم که یکدفعه میا وارد اتاق شد
میا: سلامممم
جونگ کوک: آآ.. میا اومدی
میا: اوهوم
پرنسا عصبی به میا نگاه کرد ولی اون اصلا بهش توجهی نکردو رفت پیش پسرا نشست و خیلی صمیمی و راحت شروع به صحبت کردن
دیلیا: دختره ی مارموز معلوم نیست کی انقدر به پسرا نزدیک شده{خیلی اروم}
پرنسا چیزی نگفت و فقط اتاق رو ترک کرد که دیلیا هم دنبالش رفت
دیلیا: پرنسا چی شدی تو یکدفعه؟!
پرنسا: هیچی
دیلیا: یاااا منکه میدونم داری حسودی میکنی
پرنسا عصبی شد و شروع کرد به بلند حرف زدن
پرنسا: آره من حسودم خیالتون راحت شد{با عصبانیت و بغض}
دیلیا: پرنسا من..
پرنسا: من حسودم چون کسی که چندین ساله عاشقشم با یه دختر لوس صمیمی شده و جوری رفتار میکنه انگار دوست چندین و چند سالشه در صورتی که من بدبخت دارم مثل یه پادو دنبال کاراشون میرم. منی که کلی آدم زیر دستم کار میکنن اومدم خدمت گزارشون شدم اونوقت اون دختره ی پررو که باباش هیچی نیست در برابر من نظر جونگ کوک رو جلب کرده
دیلیا متوجه حال بد پرنسا شد و رفت نزدیک تر که اون یکدفعه بخاطر ضعف و خستگی از حال رفت و دیلیا قبل از اینکه بیوفته زمین گرفتش.
(دیلیا)
پرنسا امروز حال خوبی نداشت و این از صبح کاملا واضح بود.
بعد اینکه پرنسا از حال رفت ترسیده یکی از منیجر هارو صدا کردم و اون پرنسارو بلند کرد و برد به یکی از اتاق ها که منم سریع پزشک رو خبر کردم و به سمت اون اتاق رفتم.
دکتر پرنسارو معاینه کرد و گفت حال بدش بخاطر کم خوابی ، نخوردن غذا و فشار عصبیه. دکتر بعد از وصل کردن سرم و تزریق آمپول های تقویتی از اتاق خارج شد. من هم به اجبار چند دقیقه بعد از اتاق خارج شدم و رفتم پیش پسرا که مشغول حرف زدن و میکاپشون بودن.
چند دقیقه ای گذشت که جیهوپ متوجه حضور من شد و با تعجب بهم نگاه کرد
حیهوپ: دیلیا پس پرنسا کجاست؟
با این سوال جیهوپ همگی برگشتن سمت من
دیلیا: خب.. یکم فشارش افتاده بود دکتر بهش سرم زد و گفت چند دقیقه ای باید استراحت کنه
نامجون: منکه صبح بهش گفتم استراحت کنه. دختره ی لجباز
میا: اون وظیفه اش اینه که همیشه کنارتون باشه
شوگا: درسته. ولی نه وقتی که حالش بده
از ضایع شدن میا لذت بردم و تو دلم از شوگا تشکر کردم. نیم ساعتی گذشت و پسرا رفتن رو صحنه که منم از موقعیت استفاده کردم و رفتم پیش پرنسا و متوجه شدم چشماش بازه و به سقف خیره شده
دیلیا: پرنسا بیدار شدی!
پرنسا نگاهش رو به من داد و منم بهش نزدیک شدم و گوشه ی تخت نشستم
دیلیا: نمیخوای بهم بگی چیشده؟
پرنسا: دیروز بدترین روز عمرم بود
دیلیا: بخاطر حرفای اون مردک؟
پرنسا: فقط اون نیست
دیلیا: چیشده؟
پرنسا: مامانم حامله است
دیلیا از شدت تعجب چشماش گرد شد
دیلیا: واتتتتتت؟!
پرنسا: دیشب وقتی رفتم خونه بهم گفتن ، منم باهاشون بحثم شد. تازه بابام که هیچوقت صداشو رو من بلند نکرده بود زد تو گوشم
دیلیا: باورم نمیشه!
پرنسا کلی با دیلیا درد و دل کرد و بعد از تموم شدن حرفاشون به سمت اتاق استراحت رفتن و منتظر نشستن که پسرا بعد از ده دقیقه وارد اتاق شدن و روی مبلا ولو شدم
جیمین: پرنسا بهتری؟
پرنسا: آره خوبم
نامجون: خیلی لجبازی. من بهت گفتم استراحت کن ولی تو گوش نکردی
پرنسا: آخه..
نامجون: آخه و اما نداره
پرنسا: معذرت میخوام
شوگا: یاااا نامجون اذیتش نکن
نامجون: هوفففف
طبق معمول بعد از چند دقیقه برگشتیم هتل و در کمال تعجب میا با ماشین پسرا به هتل اومد. مثل اینکه پسرا خیلی باهاش صمیمی شدن مخصوصا مکنه لاین.سلام سلام🤍
بعد چند روز بالاخره پارت آپ کردم
واقعا ببخشید خیلی سرم شلوغ بود این چند وقته
منتظر پارت بعد باشین که قراره یه اتفاق هیجان انگیز بیوفته
ووت ، کامنت و فالو یادت نره خوشگل من🌸
YOU ARE READING
𝑴𝒚 𝒑𝒓𝒊𝒏𝒄𝒆𝒔𝒔 👑
Romanceپرنسا دختر ایرانی که بعد از چند سال انتظار عشقش رو از نزدیک میبینه و سعی در بروز ندادن حسش داره و این رو نمیدونه که هوش از سرِ جئون جونگ کوکی که همه آرزوی داشتنش رو دارن برده. 𝑻𝒉𝒆 𝒘𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: 𝑮𝒉𝒂𝒛𝒂𝒍𝒆 𝑩𝒐𝒚 & 𝑮𝒊𝒓𝒍 𝑱𝒖𝒏𝒈𝒌𝒐𝒐𝒌...