𝑷𝒂𝒓𝒕 "𝟕"

265 17 18
                                    

(پرنسا)
صبح با سر درد بدی از خواب بلند شدم و به اطراف نگاه کردم که فهمیدم تو خونه ی نارام.
یکدفعه تمام اتفاقاتی که دیشب رخ داده بود رو به یاد آوردم و دوباره شروع به گریه کردم که نارا وارد اتاق شد
نارا: پرنسا! تو چرا بیدار نشده زدی زیر گریه
پرنسا یا چشمای اشکی به نارا نزدیک شد و بغلش کرد
نارا: نمیخوای بگی چیشده که انقدر بهم ریختی؟
پرنسا از نارا فاصله گرفت و سعی کرد احساساتش رو کنترل کنه
پرنسا: چرا میگم فقط میشه بهم یه لیوان آب با یه مسکن قوی بدی
نارا: آره حتما. بیا تو پذیرایی بشین
گوشیم رو برداشتم و با نارا به پذیرایی رفتم و رو یکی از مبلا نشستم. نارا هم رفت داخل آشپزخونه تا واسم قرص بیاره.
پنج دقیقه ای گذشت که نارا اومد کنارم نشست ، منم آب و قرص رو ازش گرفتمو خوردم
پرنسا: مرسی
نارا: خواهش. حالا بگو چیشده؟
پرنسا نفس عمقی کشید و کل ماجرارو برای نارا تعریف کرد
نارا: چرا زودتر نیومدی پیشم. تو که میدونی من همیشه برای گوش کردن به حرفات کنارتم ، چرا انقدر ریختی تو خودت که انقدر داغون بشی
پرنسا: خیلی بدبختم نه؟
نارا به پرنسا نزدیک تر شد و دستاش رو گرفت
نارا: تو اصلا بدبخت نیستی. فقط آدمای دور و برت قدرتو نمیدونن
پرنسا به چشمای آرامش بخش نارا نگاه کرد و لبخند غمگینی زد
پرنسا: حالا باید چیکار کنم؟
نارا: تو باید از اول به جونگ کوک میگفتی که عاشقشی ، فوقش ردت می‌کرد
پرنسا: آخه..
نارا: آخه نداره پرنسا ، الان یه نگاه به وضعیتت بنداز
پرنسا کنی فکر کرد و دید که تا حدی حق با ناراست ولی خب اون از ترد شدن می‌ترسید
نارا: درمورد پدر و مادرتم باید یکم صبر به خرج میدادی و آروم باهاشون صحبت میکردی
پرنسا: چجوری آروم باهاشون صحبت کنم آخه؟!
نارا: ببین بهت حق میدم از دستشون عصبانی باشی ولی خب به هر حال اونا تورو بزرگ کردن و همیشه بهترین هارو برات فراهم کردن. تازه هیچوقت از گل نازک تر بهت نگفتن ، حالا ام که یه بار باهات تند برخورد کردن تو نباید قهر میکردی و فقط باید سکوت میکردی
پرنسا: میدونی که نمیتونم
نارا: بله کاملا میدونم که نمیتونی ولی خب لااقر یکم تلاش کن
پرنسا سرش رو انداخت پایین و داشت به حرف های نارا فکر می‌کرد که پیامی از طرف دیلیا براش اومد.
اون فورا گوشی رو برداشت و سریع پیام رو باز کرد
~سلام
پرنسا بابت اتفاق دیشب متاسفم.
من و جیمین شیش روزی میشه که باهم وارد رابطه شدیم ولی خب من نتونستم بهت بگم ، یعنی فکر میکردم عصبی بشی.
بازم ازت معذرت میخوام میدونم قرار بود هیچوقت هیچی رو از هم قایم نکنیم ولی من زدم زیر قولم و بابتش واقعا شرمندم و امیدوارم منو ببخشی و ازم دلخور نباشی.
دوست دارم هر چه زودتر ببینمت و کل ماجرارو برات تعریف کنم ، البته اگر دوست داشتی.
عاشقتم و میبینمت.~
بعد از خوندن اون پیام پرنسا به شدت عصبی شد.
اون تمام مدت نگران حال روحی و جسمی دیلیا بود درحالی که دوست صمیمیش از اون کار لذت می‌برد.
پرنسا به اون پیام جوابی نداد و گوشیش رو به سمت دیگه ای پرتاب کردو به موهاش چنگ زد
نارا: تصمیمت چیه؟
پرنسا کمی سکوت کرد و بعد جواب رونارو داد
پرنسا: میرم با پدر و مادرم صحبت میکنم
نارا: جونگ کوک چی؟
پرنسا: من نمیتونم اون رو بزور داشته باشم ، پس میزارم به روال زندگیش ادامه بده
نارا: حتی اگر خودت نابود بشی؟
پرنسا: حتی اگر خودم نابود بشم
نارا کلافه نفسش رو بیرون داد و رفت سمت آشپزخونه
رونا: بیا صبحونه بخور
پرنسا بعد از چند دقیقه به آشپزخونه رفت و مشغول خوردن صبحونه مورد علاقش شد.
(جونگ کوک)
صبح وقتی از خواب بیدار شدم متوجه دختری که کاملا برهنه کنارم خوابیده شدم و سریع روی تخت نشستم که اون دختر بیدار شد و من با چهره میا رو به رو شدم
جونگ کوک: ت.. تو اینجا چیکار میکنی؟
میا هم روی تخت نشست و به جونگ کوک خیره شد
میا: خودت دیشب منو بغل کردی اوردی تو اتاقت
جونگ کوک با یاد آوری دیشب چشماش رو به هم فشرد. اون میا رو با پرنسا اشتباه گرفته بود
جونگ کوک: تو چرا جلومو نگرفتی؟
میا: خب منم مست بودم. حالا که چیزی نشده
جونگ کوک عصبی از جاش بلند شد و ملافه رو دور پایین تنش پیچید
جونگ کوک: من تورو با پرنسا اشتباه گرفتم ، بیخود به سرت نزنه که عاشقت شدم
جونگ کوک از تخت فاصله گرفت
جونگ کوک: همون موقع که بوسیدمت فهمیدم مثل بقیه دخترایی هستی که باهاشون خوابیدم ولی منِ لعنتی مست بودم و فکر کردم حسم داده اشتباه میگه ، حتی وقتی دستتو روی عضوم گذاشتی و تحریکم کردی حسم قویتر شد ولی بازم بهش اعتنایی نکردم و باعث شد با توعه لعنتی بخوابم{با صدای نسبتا بلند و عصبی}
میا: میدونستم عاشق اون دختر شدی ، از نگاهات کاملا مشخص بود
جونگ کوک: و تو اینو میدونستی و باز اینکارو با من کردی؟{عصبی}
میا: دقیقا ، من میدونستم و اینکار رو کردم چون از آسیب دیدن اون دختره ی لوس لذت میبرم
جونگ کوک: اون به من حسی نداره‌ ، چرا باید آسیب ببینه؟!
میا لباسش رو از روی زمین برداشت و مشغول پوشیدنش شد
میا: خیلی احمقی که تا الان نفهمیدی پرنسا عاشقته
جونگ کوک با شنیدن این حرف به شدت تعجب کرد
جونگ کوک: چی داری میگی تو؟
میا: اون دختر چندین ساله عاشقته. اینو راحت میشه از نگاه و رفتارش فهمید ، مخصوصا نگاه بغض آلود دیشبش که بخاطر فرنچ کیس ما بود
جونگ کوک شکه به زمین خیره شد. اون گند زده بود. درست جلوی چشم عشقش یه دختر دیگرو بوسیده بود و تو این مدت خیلی بهش کم توجهی کرده بود
میا: تازه این ماجرا وقتی جالب تر شد که وقتی داشتی توم تلمبه میزدی و از لذت ناله میکردی اومد تو اتاق و مارو باهم دید
جونگ کوک با چشمای عصبیش که حالا قرمز شده بود به میا خیره شد
جونگ کوک: خیلی کثافتی. چطور دلت اومد باهاش اینکارو بکنی؟!
میا: به راحتی ، چون ازش متنفرم
جونگ کوک: بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن
میا بیخیال به سمت در رفت و دستگیره رو فشرد
میا: امیدوارم بتونی قلب شکسته پرنسا رو بدست بیاری مستر جئون{با لحن تمسخر آمیز}
میا از اتاق خارج شد و جونگ کوک عصبی وسایل رو پا تختی رو پرت کرد
جونگ کوک: عوضی.... دختره ی کثافت ، فقط ببین چه بلایی سرت میارم{با داد}
جونگ کوک کلافه رو زمین نشست و سرش رو به دستاش تکیه داد
جونگ کوک: حالا من چه غلطی بکنم. چجوری این گندی که زدم رو جمع کنم
جونگ کوک کمی فکر کرد و بالاخره نقشه ای به ذهنش رسید ، ولی برای اجرایی کردنش نیاز به کمی زمان داشت تا بتونه تمام سوءتفاهم هارو از بین ببره و به عشقش اعتراف کنه.
(پرنسا)
ساعت دو بعد از ظهر بود و من آماده شده بودم که برم با پدر و مادرم صحبت کنم.
بعد از چهل دقیقه بالاخره رسیدم و رفتم داخل عمارت که مادرم رو دیدم. اون به محض دیدنم اومد سمتم و منو بغل کرد
م.پ: دخترم دلم برات یزره شده بود
پرنسا: باید باهاتون حرف بزنم{خیلی جدی}
مادر پرنسا از دخترش جدا شد و با دلتنگی به چهره دخترش خیره شد
م.پ: باشه عزیزم تو بشین تا من برم پدرتو صدا کنم
پرنسا سمت مبل ها رفت و نشست.
چند دقیقه ای گذشت که پدر و مادرش اومدن و رو به روی پرنسا نشستن
پ.پ: دخترم..
پرنسا: شما اون بچرو میخواین یا نه؟
مادر پرنسا سرش رو با ناراحتی پایین انداخت
م.پ: دیگه بچه ای وجود نداره
پرنسا با چشمای متعجب و شکه به مادرش خیره شد
پ.پ: مادرت نمیتونست بچرو نگه داره چون سیستم ایمنی بدنش خیلی ضعیفه
پرنسا: چرا زودتر بهم نگفتین؟!
پ.پ: مگه تو بهمون فرصت حرف زدن دادی
پرنسا شرمنده سرش پایین انداخت و خودش رو بابت عجول بودنش سرزنش کرد. اون همیشه عجول بود و خودش هم از این خصوصیت اخلاقیش متنفر بود
پرنسا: من واقعا متاسفم. باز مثل همیشه عجولانه رفتار کردم{با بغض}
مادر پرنسا به محض شنیدن صدای غمگین و بغض آلود پرنسا رفت سمتش و کنار دخترش نشستو اون رو به آغوشش کشید
م.پ: اشکالی نداره عزیزم. گریه نکن دختر قشنگم
پرنسا خودش رو بیشتر به سینه مادرش فشرد و آروم اشک ریخت.
چند ساعتی گذشت و ساعت هشت شب شده بود که گوشی پرنسا زنگ خورد ، گوشیش رو برداشت که با اسم دیلیا رو به رو شد. کمی فکر کرد و تصمیم گرفت جواب تماسش رو بده و عجولانه تصمیم نگیره
پرنسا: بله؟
دیلیا با شنیدن صدای پرنسا کلی ذوق کرد
دیلیا: واییی بالاخره جواب دادی
پرنسا: چی میخوای؟
دیلیا: تو هنوز از دستم ناراحتی؟
پرنسا: نظر خودت چیه؟ میدونی دیشب چقدر ناراحت و کلافه بودم از اینکه قرار بود دخترونگیت رو از دست بدی درحالی که تو تمام مدت داشتی لذت میبردی
دیلیا: پرنسا باور کن من نمیخواستم ناراحتت کنم
پرنسا: ولی کردی. حالا ام اگر حرفی نداری قطع کنم
دیلیا: نه نه قطع نکن پرنسا من.. من واقعا معذرت میخوام ، لطفا بزار بهت توضیح بدم
پرنسا: چی رو دقیقا؟
دیلیا: دلیل پنهان کاریمو
پرنسا چند ثانیه سکوت کرد و بعد جواب دیلیا رو داد
پرنسا: باشه
دیلیا: ازت ممنونم. فقط میشه حضوری هم رو ببینیم؟
پرنسا: ساعت نه کنار دریاچه میبینمت
بعد از این حرف تماس رو قطع کرد و از روی تختش بلند شدو رفت سمت کمدش و هودی سفید رنگی رو همراه با یه لگ چشب مشکی پوشید و در آخر کلاه سفید رنگی هم سرش گذاشتو از پله ها رفت پایین
پرنسا: مامان من دارم میرم{با صدای بلند}
مادر پرنسا سریع از آشپزخونه بیرون اومد
م.پ: کجا داری میری؟!
پرنسا: با دیلیا قرار دارم ، بعدشم میرم خونه ی خودم
م.پ: آخه چرا خونه ی خودت؟
پرنسا به مادرش نزدیک شد و اون رو بغل کرد
پرنسا: حس میکنم تو خونه ی خودم راحت ترم
پرنسا از مادرش جدا شد
م.پ: پس زود به زود بیا اینجا. دلم برات تنگ میشه
پرنسا لبخندی زد و همزمان به سمت در رفت
پرنسا: حتما بهتون سر میزنم نگران نباش. فعلا
دستی تکون داد و از خونه خارج شدو به سمت دریاچه راه افتاد که بعد از نیم ساعت رسید و رفت سمت نیمکت همیشگی و منتظر نشست.
هنوز نیم ساعت به ساعت قرارشون مونده بود ولی پرنسا برای اینکه میخواست چند دقیقه ای رو تنها باشه و از اون فضا لذت ببره زودتر اومده بود و همزمان به اتفاقات دیشب فکر کردو با خودش میگفت که چطور باید این عشق رو فراموش کنه.
پرنسا انقدر غرق افکارش شده بود که اصلا متوجه گذشت زمان و حضور دیلیا نشده بود. دیلیا کنار پرنسا نشست و اون رو محکم بغل کرد که پرنسا به خودش اومد ولی هیچ ریکشنی نشون نداد
دیلیا: پرنسا من واقعا متاسفم که..
پرنسا: حرف اصلیت رو بزن
دیلیا از پرنسا جدا شد و سرش رو پایین انداخت و شروع به توضیح ماجرا کرد و پرنسا هم در سکوت فقط به اون حرفا گوش می‌کرد.

هایییی گایز🩷
خب اینم از پارت هفت
ببینیم کوکی چجوری قراره دل پرنسارو بدست بیاره😉
ووت ، کامنت و فالو یادتون نره عشقا🌸
قراره کلی فیک هیجان انگیز و متفاوت آپ بشه✨️

𝑴𝒚 𝒑𝒓𝒊𝒏𝒄𝒆𝒔𝒔 👑Onde histórias criam vida. Descubra agora