𝑷𝒂𝒓𝒕 "𝟏"

410 22 0
                                    

[ پاییز , اکتبر ۲۰۲۲ , سئول ]

(جونگ کوک)
امروز برای تمرین رقص جدیدمون رفتم کمپانی.
وقتی وارد سالن شدم دیدم پسرا دور هم جمع شدن و دارن حرف میزنن که منم از روی کنجکاوی رفتم سمتشون و سلام کردم
جونگ کوک: سلام. چه خبره اینجا؟
اعضا: سلام
نامجون: خب راستش اتفاق خوبی برای ارمیای یکی از کشور های آسیایی افتاده
جونگ کوک: چیشده؟
نامجون: قیام بزرگ زن ، زندگی ، آزادی رو که یادته؟
جونگ کوک: آره معلومه که یادمه
نامجون: خب بالاخره تلاش هاشون جواب داده و الان ایران آزاد شده
جونگ کوک: واقعا!! اینکه عالیه
نامجون: آره ماهم داشتیم در مورد همین حرف میزدیم
جونگ کوک: خیلی خوشحالم براشون من به شخصه خیلی آرمی های ایرانی رو دوست دارم چون اونا سختی های زیادی رو تحمل کردن و حتی ما نتونستیم براشون یه کنسرت کوچیک برگزار کنیم ولی الان اونا با پشتکارشون تونستن به خواستشون برسن
جیمین: کاملا موافقم باهات. زمان هایی که لایو میزاشتیم خیلی از ارمیای های ایرانی برامون کامنت میزاشتن تا ما براشون کنسرت بزاریم ، من واقعا وقتی کامنت هاشونو میخوندم بغض گلوم رو می‌گرفت و شرمندشون میشدم
جیهوپ: وقتی اوضاع ‌کشورشون جمع و جور شد حتما باید براشون کنسرت و فن میتینگ های بزرگ و با شکوهی برگزار کنیم
تهیونگ: آره باید حتما این کار رو بکنیم
همینطور داشتیم با پسرا حرف میزدیم که مربی رقصمون اومد و مجبور شدیم که تمرین رو شروع کنیم

[ بهار , مارچ ۲۰۲۴ , تهران ]

(پرنسا)
صبح از خواب بلند شدم و رفتم حموم و لباس ساده اما زیبایی پوشیدم و ادکلن مخصوص خودم رو اسپری کردم و رفتم سمت آشپز خونه و صبحونه سبک و مخصوص رژیم غذایی همیشگیم رو آماده کردم و مشغول خوردن شدم که مادرم اومد داخل
پرنسا: صبح بخیر مامی
م.پ: صبح توام بخیر دخترم. کجا میری؟
پرنسا: باید برم سفارت کره جنوبی باهام کار دارن
م.پ: اها مواظب خودت باش
پرنسا: چشم. شما امروز نمیری مطب؟
م.پ: چرا میرم ولی بعد از ظهر
پرنسا: نگو که شب دیر میای
م.پ: نه دیر نمیام نترس
لبخندی به مادرم زدم و صبحونمو تموم کردم و ظرف هام رو جمع کردم و داخل ظرف شویی قرار دادم و بعد از برداشتن وسایلم و سوئیچ ماشین از مادرم خداحافظی کردم و راه افتادم سمت سفارت.
بعد از حدود ۳۰ دقیقه رسیدم و کارت ورودم رو به نگهبان نشون دادم و رفتم داخل ، بعد از چند مین رسیدم به اتاق رئیس و در رو زدم که بهم اجازه ورود داده شد و من رفتم داخل
پرنسا: سلام قربان روزتون بخیر
رئیس: سلام خانم لیام خوش اومدین
پرنسا: ممنون
رئیس: بفرمایین خواهش میکنم
آروم سمت مبلمان رفتم و نشستم
پرنسا: چه چیزی باعث شده به من زنگ بزنید؟
رئیس: خب تو به دلیل چند سال زندگی و تحصیل در کره جنوبی زبانت خیلی قویه و لهجه فوق العاده ای داری به همین علت ما تصمیم گرفتیم تا به عنوان همیار و مترجم اصلی گروه BTS که قراره دو روز دیگه برای چهار ماه به ایران بیان انتخابت بکنیم
پرنسا: بله؟! واقعا؟! باورم نمیشه!!
رئیس: حدس میزدم که طرفدارشون باشید
پرنسا: بله من از ۲۰۱۴ طرفدارشونم و آرزوی دیدنشون رو داشتم و دارم
رئیس: خب به یکی از آرزوهاتون دارین میرسین
پرنسا: خیلی ممنونم ازتون{با خوشحالی و بغض}
رئیس: خب من لیستی از برنامه ریزی هارو بهتون میدم ، اگر فکر میکنین جاییش مشکل داره حتما تغییر بدین
پرنسا: بله متوجه شدم مرسی با اجازتون من دیگه برم
رئیس: خوشحال شدن بعد از مدت ها دیدمتون به سلامت
پرنسا: خدانگهدار
رئیس: خداحافظ
از سفارت خارج شدم و سمت کافه صورتی راه افتادم که کافه مورد علاقم بود.
بعد از چند مین رسیدم و رفتم جای همیشگی نشستم و کیک توت فرنگی و شیر قهوه سفارش دادم و مشغول خوندم لیست شدم و متوجه شدم که دیلیا هم دستیارمه ، مطمئنن اونم از خوشحالی بالا و پایین میپره.
گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدمو گفتم که بیاد کافه و اونم گفت که تا چند دقیقه دیگه اونجاست.
دقیقا بعد از یک ربع رسید و بعد از بغل کردن هم نشست رو به روم
دیلیا: خب حالا اون سوپرایزتو بگو
پرنسا: شاید باورت نشه ولی ما دوتا قراره مترجم BTS بشیم
دیلیا: جان!!
پرنسا: قراره چهار ماه ایران بمونن باورم نمیشه
دیلیا: یعنی قراره بالاخره بیان ایران وووویییی
پرنسا: تا اونجایی که من خوندم لیست رو فهمیدم قراره دو هفته اول رو کنسرت برگزار بکنن بعد از اون فن میتینگ دارن به مدت یک هفته و بعدش هم به گردش توی ایران میپردازن
دیلیا: وای باورم نمیشه بالاخره قراره از نزدیک ببینمشون اونم به عنوان مترجم اخجونننن
پرنسا: دو روز دیگه ۹ شب میرسن ایران
دیلیا: اکی
یکم دیگه با دیلیا حرف زدیم و بعدش از هم جدا شدیمو من رفتم خونه.
رفتم داخل اتاقم و لباسامو عوض کردم و میکاپ لایتی که انجام داده بودم رو پاک کردم و صورتمو با تونر پاک کردم و بعد زدن کرم نرم کننده به صورت و دستم رفتم طبقه پایین داخل آشپزخونه و شروع به پختن فسنجون کردم ، دیگه شب شده بود که صدای چرخیدن کلید رو شنیدم و بعد از چند ثانیه مادرم همراه با پدرم وارد خونه شدن ولی چهره مادرم زیاد سرحال نبود و رنگش پریده بود
پرنسا: سلام. مامان حالت خوبه؟
م.پ: سلام خوبم نگران نباش
پ.پ: دخترم به مادرت کمک کن و ببرش بالا
پرنسا: چشم
به مادرم کمک کردم و بردمش بالا و روی تخت نشوندمش
پرنسا: مامان چیشده؟
م.پ: چیزی نیست فشارم افتاده فقط
پرنسا: باز صبحونه نخوردی صبح؟
م.پ: وقت نکردم
پرنسا: از دست تو مامان
م.پ: خب حالا غر نزن برو برای پدرت شام بکش تا منم بیام
پرنسا: از کجا فهمیدی غذا پختم؟!
م.پ: از بویی که راه انداختی
پرنسا: اکی پس بزار بهت تو لباس عوض کردن کمک کنم
م.پ: نمیخواد بابات الان میاد تو برو
پرنسا: یاااا نکنه میخواین..
م.پ: خجالت بکش برو پایین عه
پرنسا: اکی من رفتم پس
رفتم ظرف های شام رو روی میز چیندم و سالاد رو آماده کردم که پدر و مادرم اومدن پایین و همگی شروع به خوردن غذا کردیم و بعد از اون با هم وقت گذروندیم و حرف زدیم.


سلام سلام
اینم از پارت اول فیک خوشگلمون امیدوارم از خوندنش لذت ببرین و منتظر کلی اتفاق هیجان انگیز باشید
🩷
راستی یادت نره روی ستاره گوشه صفحه کلیک کنی
😉

𝑴𝒚 𝒑𝒓𝒊𝒏𝒄𝒆𝒔𝒔 👑Donde viven las historias. Descúbrelo ahora