《پرش زمانی به چهار روز بعد》
امروز آخرین روز سکونت ما تو اصفهان بود و قرار بود یک ساعت دیگه توی فرودگاه باشیم تا برگردیم تهرانو دو هفته هم اونجارو بگردیم.
من و جونگ کوک صبح زود بلند شدیم و تمام وسایلمون رو جمع کردیمو آماده شدیم
جونگ کوک: چقدر زود کارامون تموم شد!
پرنسا: آره زود تموم شد. حالا چیکار کنیم؟
جونگ کوک: نمیدونم. میخوای وسایلو بزاریم تو ون مخصوصو بریم تو پارک یکم قدم بزنیم؟
پرنسا: اومم پیشنهاد خوبی بود فقط برات دردسر نشه ، تو ایران کم طرفدار نداری
جونگ کوک به پرنسا لبخند دلگرم کننده ای زد
جونگ کوک: نگران نباش ماسک میزنم
پرنسا: اکی
امروز بخاطر اینکه قرار بود پرواز داشته باشیم من یه کراپ گشاد هلویی رنگ رو همراه با یه شلوار مچی سفید پوشیدم تا راحت باشم و البته جز یه تینت صورتی رنگ و کرم زد آفتاب چیز دیگه ای به صورتم نزدم. جونگ کوک هم مثل همیشه یه تیپ لش مشکی رنگ زده بود و خیلی جذاب شده بود.
چند دقیقه ای گذشت که ما وسایلمون رو تحویل منیجر دادیم و از هتل زدیم بیرونو به سمت پارک رفتیم
جونگ کوک: چه پارک بزرگیه!
پرنسا: گفتم که بزرگه
جونگ کوک: پس هر روز صبح میومدی اینجا ورزش میکردی
پرنسا: بله. دلت بسوزه
جونگ کوک از رفتار کیوت پرنسا خندش گرفت
جونگ کوک: یاا چرا انقدر کیوت شدی تو
پرنسا: چیه ، بهم نمیاد؟!
جونگ کوک: نه اتفاقا خیلیم بهت میاد
پرنسا لبخند دلربایی زد و به قدم زدن کنار جونگ کوک ادامه داد
جونگ کوک: میگم پرنسا ، اگر یه روزی یه پسر بخواد بهت اعتراف کنه دوست داری کجا و چجوری باشه؟
پرنسا کمی مکث کرد و جواب جونگ کوک رو داد
پرنسا: خب راستش من از پسرای رمانتیک خوشم میاد و دوست دارم به عاشقانه ترین حالت ممکن یه پسر بهم اعتراف کنه. در مورد مکانم شاید خیلی رویایی به نظر بیاد ولی من دوست دارم تو یه باغ مدرن خیلیییی قشنگ بهم اعتراف بشه
جونگ کوک لبخندی روی لبش بخاطر حدس درستی که زده بود نشست
جونگ کوک: به نظرم یه پسر اگر واقعا به دختری علاقه داره باید بتونه رویاهاش رو به واقعیت تبدیل کنه
پرنسا به نیم رخ جذاب کوک خیره شد و گفت
پرنسا: کاشکی همه ی پسرا همین عقیده رو داشتن و برای دخترا ارزش قائل بودن
بعد از این حرف پرنسا سرش رو با ناراحتی پایین انداخت و با خودش فکر کرد که چرا این پسر فوقالعاده نباید پارتنرش باشه. جونگ کوک متوجه ناراحتی پرنسا شد و سعی کرد حال و هواش رو عوض کنه ، برای همین شروع به حرف زدن درباره ی موضوعات دیگه کرد و تا حدی موفق شد پرنسارو سرحال بیاره ، ولی کسی از قلب رنج کشیده و ناراحت دختر داستانمون خبر نداشت.
یک ساعت مثل برق و باد گذشت و اون دو به سمت ون رفتن و سوار شدن که جیمین با دیدن اون دو شروع به حرف زدن کرد
جیمین: شما دوتا با هم رفته بودین بیرون؟!
جونگ کوک: اوهوم. رفته بودیم پارک قدم بزنیم
جیمین: اوو یس{با شیطنت}
جونگ کوک نگاه چپی به جیمین انداخت و کنار پرنسا نشست که ماشین به سمت فرودگاه حرکت کرد.
بعد از چند دقیقه وارد فرودگاه شدن و به سمت گیت حرکت کردن. وقتی سوار هواپیما شدن سمت صندلی مخصوصشون رفتنو نشستن که دوباره جونگ کوک و پرنسا کنار هم افتادن
جونگ کوک: جالبه. همش کنار هم میوفتیم
پرنسا متعجب با سر حرف کوک رو تایید کرد
پرنسا: هوفف چقدر گرمه هوا امروز{کلافه}
جونگ کوک: موافقم خیلی گرمه
هواپیما بعد از پنج دقیقه شروع به پرواز کرد و جونگ کوک تصمیم گرفت در رابطه با دیلیا خیلی اروم با پرنسا صحبت کنه
جونگ کوک: میگم پرنسا ، تو و دیلیا چند ساله با هم دوستین؟
پرنسا از این سؤال کوک تعجب کرد و نگاهی بهش انداخت
پرنسا: خب ما از دو سالگی باهم بزرگ شدیم
جونگ کوک: واقعا؟!{متعجب}
پرنسا: اوهوم
جونگ کوک: پس خیلی خوب باید همو بشناسین
پرنسا سرش رو پایین انداخت و به این فکر کرد که چقدر دلش برای دیلیا تنگ شده.
جونگ کوک که سکوت پرنسارو دید حرفش رو ادامه داد
جونگ کوک: به نظرت حیف نیست این دوستی بیست ساله رو از بین ببرین؟
پرنسا: من نمیخواستم از بین ببرمش{با ناراحتی}
جونگ کوک دستش رو روی دستای گره خورده پرنسا گذاشت
جونگ کوک: خودت میدونی که زیاده روی کردی ، درسته؟
پرنسا سرش رو آروم تکون داد
جونگ کوک: خب پس چرا باهم صحبت نمیکنین تا مشکلتون حل بشه؟
پرنسا: میترسم دوباره دعوامون بشه{با بغض}
جونگ کوک کمی به سمت پرنسا متمایل شد و با دست راستش صورت پرنسارو بالا آورد که با چشمای بغض آلودش رو به رو شد
جونگ کوک: پرنسا مطمئن باش میتونین مشکلتونو با هم حل کنید. فقط نیازه جلوی عصبانیت خودتو بگیری ، حتی اگر اون از کوره در رفت تو آروم باهاش صحبت کن. باشه؟
پرنسا سرش رو معنای تفهیم تکون داد
جونگ کوک: خب پس من میرم جای دیلیا میشینم و اونم میاد پیش تو تا سنگاتونو با هم وا بکنین
پرنسا: آخه زحمت میشه واست
جونگ کوک: من مشکلی ندارم نگران نباش ، الان میرم صداش میکنم
جونگ کوک میخواست بره که دستش توسط پرنسا گرفته شد و اون با چهره ای سوالی بهش خیره شد
پرنسا: واقعا ازت ممنونم جونگ کوک
پرنسا لبخند قدر دانی زد که جونگ کوکم متقابلا بهش لبخند خرگوشی زیبایی زد و رفت.
چند دقیقه ای گذشت که دیلیا با چهره ای خنثی کنار پرنسا نشست و به رو به روش خیره شد ، پرنسا هم سکوت کرده بود و از پنجره به ابر های پنبه ای نگاه میکرد.
پنج دقیقه ای گذشت که پرنسا تصمیم گرفت سر صحبت رو باز کنه
پرنسا: متاسفم
دیلیا باشنیدن این حرف به نیمرخ پرنسایی که بغض کرده بود خیره شد
دیلیا: نیازی به معذرت خواهی نیست ، فقط میخوام بدونم چرا انقدر لجبازی میکنی و زود ناراحت میشی اونم با منی که چندین ساله باهات دوستم و میدونی که از روی نگرانی اون موضوع رو ازت پنهان کردم. میدونم اونشب خیلی بهت سخت گذشت و اتفاق تلخی رو تجربه کردی ، ولی پرنسا من ازت عذرخواهی کردم! به نظرت نامردی نیست که انقدر سرد باهام رفتار کنی؟
پرنسا دیگه نتونست اشکاش رو کنترل کنه
پرنسا: میدونم خیلی نامردم ولی.. من....{با بغض}
دیلیا شونه ی پرنسارو گرفت و به سمت خودش برگردوندو با دستاش شروع به پاک کردن اشکای دوست احساساتیش کرد و در نهایت اون رو به آغوش کشید
دیلیا: گریه نکن شبیه گوجه میشیا
پرنسا وسط گریش بخاطر این جمله ی دیلیا که هر موقع گریه میکرد بهش میگفت خندید
پرنسا: منو میبخشی؟
دیلیا: اگر تو منو بخشیدی منم میبخشم
پرنسا از دیلیا فاصله گرفت و تو چشماش خیره شد
پرنسا: اگر دفعه دیگه لجبازی کردم بزن تو دهنم
دیلیا چهره جدی به خودش گرفت
دیلیا: من هیچوقت اینکارو نمیکنم
پرنسا: ولی باید بکنی
دیلیا: پرنسا من هیچوقت تو دهن خواهر کوچولوم نمیزنم اینو یادت باشه
پرنسا قیافش تو هم رفت
پرنسا: یاا من فقط دو ماه ازت کوچیک ترم
دیلیا: به هر حال من ازت بزرگترم
پرنسا: هوفف باشه
دیلیا: افرین دختر خوب
پرنسا با خوشحالی لبخندی به دیلیا زد
دیلیا: خب دیگه من برم پیش بوی فرندم ، دلم براش تنگ شده
پرنسا: ولی تو که فقط ده دقیقه پیش من بودی
دیلیا: به هر حال دلم براش تنگ شده. فعلا ، میبینمت
دیلیا بلند شد و به سمت صندلی خودشون رفت که بعد از چند ثانیه کوک برگشت پیشم
جونگ کوک: خب میبینم عملیات رو با موفقیت انجام دادی
پرنسا: اوهوم. ازت ممنونم همش بخاطر حرفای تو بود که تونستم باهاش آشتی کنم
جونگ کوک: قابلتونو نداشت پرنسس
پرنسا لبخند شیرینی زد و سرش رو به صندلی تکیه داد تا کمی استراحت کنه.
(جونگ کوک)
چند دقیقه ای از مکالمه ی من و پرنسا گذشته بود که متوجه جسم سبکی رو شونم شدم. وقتی صورتم رو برگردوندم متوجه پرنسا شدم که خوابش برده و سرش رو روی شونه من گذاشته و مثل فرشته ها خوابیده.
حس خیلی خوبی داشتم و سعی میکردم بدون تکون خوردن و بیدار کردن عشقم ، بوی شیرین و ملایم موهاش رو به ریه هام وارد کنم و از حس آرامشی که بهم وارد شده بود لذت ببرم.
یک ساعت و خورده ای گذشت که هواپیما به مقصدش رسید و داشت فرود میومد که جونگ کوک آروم پرنسارو صدا کرد
جونگ کوک: پرنسا.. پرنسا نمیخوای بیدارشی{اروم}
پرنسا کمی تکون خورد ولی بیدار نشدو با صدایی کلافه گفت
پرنسا: کوک ولم کن{با صدایی خواب الود}
جونگ کوک خنده ی کوتاهی کرد و تا زمان فرود کامل هواپیما کاری به پرنسا نداشت.
هواپیما فرود اومدو موقع پیاده شدن رسیده بود و از اونجا که جونگ کوک دلش نمیومد پرنسارو بیدار کنه ، اون رو براید استایل بغل کرد و به سمت در خروجی رفت.
وقتی از هواپیما پیاده شد پسرا شکه نگاهش کردن و تهیونگ سوت بلندی زد
تهیونگ: جونگ کوک شی پیشرفت کردی
جیمین: جونگ کوک همیشه رمانتیک بود. باید ازش یاد بگیرم
جونگ کوک بی توجه به حرفای مکنه لاین به سمت ماشین فرودگاه رفت که بقیه هم دنبالش راه افتادن
نامجون: شانس آوردیم هواپیما اختصاصی بود وگرنه الان رسانه ها پر از عکسای شما میشد
جونگ کوک: اوهوم. ولی در آینده نزدیک قرار نیست پنهانی با هم باشیم
شوگا: ولی ممکنه کلی هیت بهتون بدن
جونگ کوک نگاه عاشقانه ای به چهره زیبای پرنسسش انداخت و آروم لب زد
جونگ کوک: با تمام وجودم ازش محافظت میکنم و نمیزارم حرفای چرت بعضیا اذیتش کنه
نامجون لبخند افتخار آمیزی به جونگ کوک زد. هیونگ لاین اون پسر رو خوب تربیت کرده بودن و اون الان مایه افتخارشون بود.
چند دقیقه ای گذشت که پسرا وارد پارکینگ فرودگاه شدن و بعد از اون سوار ون های اختصاصیشون شدنو به سمت هتل حرکت کردن.
بالاخره بعد از چند دقیقه به هتل رسیدن و وارد اتاقای خصوصیشون شدن.
جونگ کوک همونطور که پرنسا رو براید استایل بغل کرده بود وارد اتاقش شد و دختر رو روی تخت خودش قرار دادو روش ملافه نازکی کشید. بعد از اون یه دوش بیست دقیقه ای گرفتو به سمت تخت رفت تا کمی استراحت کنه و خب طبق معمول با بالا تنه ی لخت روی تخت دراز کشیدو خیلی زود به خواب رفت.
(پرنسا)
با احساس گرما چشمام رو کم کم باز کردم که متوجه اتاق متفاوتی شدم. خواستم از جام بلند بشم که متوجه دستای مردونه ای شدم که دورم حلقه شده بود. چشمام تا آخرین درجه گشاد شده بود و تعجبم زمانی بیشتر شد که با چهره جونگ کوک رو به رو شدم.
با تمام وجودم سعی کردم آروم از بغلش بیرون بیام تا اون بیدار نشه و خب موفقم شدم
پرنسا: هوفف شانس آوردم ، ولی چه حس خوبی داشتا{خیلی اروم}
پرنسا آروم از روی تخت بلند شد و با برداشتن کیفش از اتاق خارج شدو به پذیرایی پناه برد.
چند ساعتی گذشت که بالاخره پسرا یکی یکی بیدار شدن و به پرنسا ملحق شدن
جیمین: آخيش چه حالی داد
جیهوپ: خوابه بعد از پرواز بهترینه
جونگ کوک: وای چقدر گشنمه
تهیونگ: منم خیلی گشنمه
نامجون: ناهار نخوردیم واسه همونه
جین از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت
جین: الان براتون رامیون درست میکنم
جیمین: تنکس هیونگ
پرنسا که تا الان ساکت بود یکدفعه روبه پسرا شروع به حرف زدن کرد
پرنسا: میگم اگر برای شام دعوتتون کنم میاین خونم؟
تهیونگ: چرا نیایم! ما که از خدامونه ، فقط برات زحمت نمیشه
پرنسا: نه هیچ زحمتی نیست میگم دختر خالم بیاد کمکم
نامجون: مطمئنی خسته نیستی؟
پرنسا: اوهوم. مطمئنم
جیمین: اکی پس شب خونه ی پرنساییم
پرنسا: خب پس من برم خونه. دیلیا ام که آدرسو بلده میارتتون
نامجون: اکی
پرنسا از جاش بلند شد و با همگی خداحافظی کردو بعد از تحویل وسایلش به سمت خونه راه افتاد و تو راه به رونا زنگ زد تا بیاد کمکمش.
ساعت هفت بعد از ظهر بود و بالاخره کارای پرنسا به کمکه رونا تموم شده بود
پرنسا: واقعا دستت درد نکنه
رونا: خواهش میکنم بابا کاری نکردم که
پرنسا: اگه نبودی واقعا نمیدونستم چجوری چند نوع غذارو درست کنم تو دو ساعت
رونا: خب چرا یکدفعه ای مهمون دعوت میکنی
پرنسا: نمیدونم یکدفعه دلم خواست مهمونشون کنم
رونا: اکی. پس من دیگه برم
پرنسا: کجا بری؟! باید بمونی شام بخوری{جدی}
رونا: آخه ممکنه دوست نداشته باشن
پرنسا: یاا چی درباره ی اونا فکر کردی تو. اونا خیلی خون گرمن
رونا: هوفف باشه میمونم
پرنسا خوشحال دستاشو بهم کوبیند
پرنسا: حالا شد
پرنسا به سمت اتاقش رفت تا حاضر بشه و در همین حین رونا هم مشغول درست کردن دسر و سالاد شد.
پرنسا بعد از یه حموم حسابی ، میکاپ دخترونه و لایتی رو انجام داد و یه پیرهن قرمز رنگ پوشیدو موهاش رو دم اسبی بست و رفت طبقه پایین که همون موقع زنگ به صدا در اومد
پرنسا: رونا کجایی تو؟ اومدن مهمونا
رونا: فعلا دستم بنده ، چند دقیقه دیگه میام
پرنسا: اکی
پرنسا در رو باز کرد و منتظر شد مهموناش وارد قصرش بشن.
چند دقیقه ای گذشت که دیلیا به همراه پسرا وارد سالن ورودی شدن
پرنسا: سلامم{پر انرژی}
دیلیا: اوه چه با انرژی
پرنسا: سعی میکنم روحیتونو شاد کنم وگرنه خیلی خستم
نامجون: خب من که گفتم خسته میشی دختر
پرنسا: اشکال نداره کمکی دارم
دیلیا: باز رونای بدبختو اوردی؟
پرنسا: دقیقا. بفرمایین تو دم در بده
همگی وارد سالن پذیرایی شدن و نشستن روی مبلا
پرنسا: خیلی خوش اومدین. خب نوشیدنی چی میل دارین؟
هر کسی یه نوشیدنی رو نام برد و منم برای آماده کردنش به آشپزخونه رفتم که رونارو مشغول درست کردن سالاد سزار دیدم
پرنسا: اوو سالادو درست کردی!
رونا: اوهوم
پرنسا: تنکیو
پرنسا مشغول آماده کردن نوشیدنی ها بود که دیلیا وارد آشپزخونه شد و به سمت دیلیا رفتو بغلش کرد
دیلیا: های. چطوی تو دختر؟
رونا: قربونت بد نیستم
دیلیا به پرنسا نگاهی انداخت و با سرش به اون اشاره کرد
دیلیا: باز تورو آورده کمکش کنی؟
رونا: دقیقا
پرنسا: یاا بیشتر کارارو خودم کردما
دیلیا: نه توروخدا بزار همشو رونا انجام بده
پرنسا حرسی به دیلیا خیره شد و بعد از چند ثانیه مشغول ادامه کارش شدو گه گاهی با دخترا صحبت یا بحث میکرد.
چند دقیقه ای گذشت که پرنسا نوشیدنی هارو برد برای پسرا و بهشون تارف کرد
پرنسا: امیدوارم خوشتون بیاد
جونگ کوک: دستت دردنکنه
پرنسا: نوش جون
جیمین: پرنسا ، دیلیا کجا موند؟
پرنسا: تو آشپزخونه به دختر خالم کمک میکنه
تهیونگ: پس کمکیت دختر خالته
پرنسا: آره اتفاقا گفت ازتون عذرخواهی کنم دستش بنده نتونست بیاد سلام کنه ، چند دقیقه دیگه میاد
جیهوپ: اشکال نداره بابا ، بیچاره حتما کلی کار ریختی رو سرش
پرنسا: یاا اوپاااا{حرسی}
شوگا: جیهوپ اذیتش نکن الان اشکش در میاد
پرنسا: من اونقدرام لوس نیستما
جیمین: بله کاملا مشخصه
پرنسا: حیف منکه کلی غذا واستون درست کردم{با دلخوری ساختگی}
نامجون: پسرا اذیتش نکنین دیگه زشته
جیمین: اکی هیونگ
چند دقیقه ای گذشت که دیلیا به همراه رونا وارد پذیرایی شدن که پسرا محو زیبایی دختر خالم شدم
رونا: سلام. شبتون بخیر. ببخشید نتونستم زودتر خدمتتون برسم{به انگلیسی}
پسرا یکی یکی به گرمی با رونا احوالپرسی کردن
نامجون: مثل اینکه خانوادگی خوشگلین
پرنسا: بله دیگه ژنمون خاصه
جیمین: اعتماد به نفست تو حلقم
پرنسا: خب مگه دروغ میگم؟!
جیمین: نه ابدا
چشم غره ای به جیمین رفتم و بیخیال به سمت مبلی که جونگ کوک نشسته بود رفتم و کنارش نشستم.
همگی مشغول گفت و گو شدیم که در همین حین متوجه نگاه خیره تهیونگ به رونا شدم ولی به روی خودم نیاوردم.
همینطور که مشغول گوش کردن به حرف های نامجون بودم ، دیلیا یکدفعه صدام کرد
دیلیا: پرنسا{خیلی اروم}
پرنسا به سمت دیلیا برگشت
پرنسا: بله؟!
دیلیا: فردا ساعت ده صبح باید بریم پاساژ خانوادگیتون
پرنسا: به چه مناسبت؟
دیلیا: به مناسبت اینکه دوازده روز دیگه تولدته و باید بریم عکاسی
پرنسا: اوو راست میگی. دو ماه پیش طرح لباسامو دادم به خیاط مخصوصم و اکسسوری و کیفو کفشمم سفارش دادم
دیلیا: یعنی عاشق حواس جمعیتم
پرنسا: حالا قراره کجا بریم برای عکاسی؟
دیلیا: این دیگه یه رازه
پرنسا: یاا یعنی چی؟
دیلیا: خب میخوام سوپرایزت کنم
پرنسا: وای به حالت اگر خوشم نیاد از اونجا{با حالت تحدید}
دیلیا: نترس خیلیییی خوشت میاد
پرنسا: ببینیمو تعریف کنیم
دیلیا لبخندی زد و به جونگ کوک نگاه کردو چشمکی زد.
بقیه شب به خوشگذرونیو شوخی گذشت و در این بین تهیونگ و رونا هم خیلی باهم صمیمی شدنو مشغول حرف زدن شدن.
اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بود و به جرعت میتونم بگم بعد سال ها یه دورهمی فوقالعاده داشتم و بابتش از پسرا مخصوصا جونگ کوک ممنون بودم.های گایز✨️
حالتون چطوره؟
خب اینم از پارت طولانیمون با 2750 کلمه که پدر بنده رو در اورد
امیدوارم از این پارت لذت برده باشیم🩶
البته که داستانمون از پارت بعدی جذاب تر میشه و خب قراره تا شنبه تو خماری بمونین😁
ووت ، کامنت و فالو یادتون نره عشقای من🩷
YOU ARE READING
𝑴𝒚 𝒑𝒓𝒊𝒏𝒄𝒆𝒔𝒔 👑
Romanceپرنسا دختر ایرانی که بعد از چند سال انتظار عشقش رو از نزدیک میبینه و سعی در بروز ندادن حسش داره و این رو نمیدونه که هوش از سرِ جئون جونگ کوکی که همه آرزوی داشتنش رو دارن برده. 𝑻𝒉𝒆 𝒘𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: 𝑮𝒉𝒂𝒛𝒂𝒍𝒆 𝑩𝒐𝒚 & 𝑮𝒊𝒓𝒍 𝑱𝒖𝒏𝒈𝒌𝒐𝒐𝒌...