𝑷𝒂𝒓𝒕 "𝟗"

241 18 15
                                    

دیلیا: پرنسا از وقتی به دنیا اومده به بیماری ضعف بدنی دچار شده و این ضعف باعث میشه بخاطر خیلی چیزا حالش بد بشه و به قلبش فشار بیاد که این فشار باعث بستری شدنش تو بیمارستان میشه. اضطراب ، ناراحتی و هر چیز دیگه ای که احساس منفی رو بهش القاء کنه باعث بد شدن حالش میشه. البته پرنسا یه مدتم به افسردگی دچار شده بود
جونگ کوک با نگرانی و تعجب به دیلیا نگاه می‌کرد
جونگ کوک: از وقتی که بدنیا اومده؟!
دیلیا: آره. وقتی مادر پرنسا اون رو باردار بوده دچار افسردگی میشه و افسردگیش باعث میشه توی بارداریش غذا نخوره و تحت فشار عصبی باشه که همه اینا باعث به وجود اومدن بیماری پرنسا شده
جونگ کوک شوکه شده بود و ناراحت سرش رو پایین انداخته بود. پسرا هم وقتی متوجه بیماری دختر شدن ، تعجب کردن و چیزی نگفتن.
چند ثانیه ای گذشت که دیلیا شروع کرد به حرف زدن
دیلیا: نگران نباش. اگر مواظبش باشی هیچ اتفاقی نمیوفته
جونگ کوک به معنای تفهیم سرش رو تکون داد که جیمین شروع به حرف زدن کرد
جیمین: جونگ کوک نمیخوای در مورد نقشت بهمون توضیح بدی؟ مردیم از کنجکاوی
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و شروع کرد به توضیح دادن نقشش
جونگ کوک: ....

《پرش زمانی به یک روز بعد》

(پرنسا)
امروز روزیه که باید برم هتل تا پسرا به سمت اصفهان حرکت کنیم. چمدون بیگ سایز صورتی رنگم رو همراه با چمدون متوسط ستش آماده کردم و با جمع کردن دوتا کوله پشتی بزرگ تمام وسایل مورد نیازم رو جمع کردم و به سمت هتل راه افتادم.
بعد از اتفاقات پریشب این اولین دیدارم با پسرا بود و کمی استرس داشتمو نمیدونستم چه ریکشنی بهشون نشون بدم. سعی کردم کمی افکارم رو کنترل کنم و طبق قراری که با خودم گذاشتم باهاشون مثل افراد عادی زندگیم رفتار کنم.
چند دقیقه ای گذشت که بالاخره به هتل رسیدم و ماشینم رو توی پارکینگ پارک کردم و ازش پیاده شدم که منیجر اعضارو دیدم. اون به سمتم اومد و بهم سلام کرد
منیجر: سلام. روزتون بخیر
پرنسا: سلام. روز شما هم بخیر
منیجر: ممنونم
پرنسا: اتفاقی افتاده؟
منیجر: خیر. فقط بهم دستور دادن منتظر شما باشم و وسایلتون رو توی ماشین باربری قرار بدم
پرنسا: آآآآ خیلی ممنونم
پرنسا صندوق ماشینش رو زد و وسایلش رو به منیجر داد ، البته بخاطر زیاد بودن وسایل به اون مرد کمک کرد و دوتا کوله رو تا ون مخصوص برد.
بعد از جایگذاری وسایل پرنسا به سمت اتاق پسرا رفتو در زد که جین در رو باز کرد
جین: به به پرنسا خانم
پرنسا لبخند مصنوعی زد و وارد اتاق شد
پرنسا: سلام. حالتون خوبه؟
جین: یاا رسمی حرف نزن{عصبانی}
پرنسا: اکی. حالا چرا عصبانی میشی؟!
جین: چون حرف گوش نکنی. بدو بیا تو
پرنسا نفس عمیقی کشید و همراه جین به سالن اصلی رفت که پسرا و دیلیارو در حال حرف زدن دید. اونا به نظر خوشحال میومدن و این باعث ناراحتی بیشتر پرنسا میشد.
همراه جین به اونا نزدیک شدم که بالاخره با صدای جین متوجه من شدن
جین: خب بالاخره تکمیل شدیم
همه ی نگاها به سمت من چرخید و منم تعظیم کوتاهی کردم
پرنسا: سلام. روزتون بخیر
همگی در جواب خیلی عادی بهم سلام کردن و به ادامه حرفشون رسیدن ، همون موقع بود که پرنسا به شدت ناراحت شد و بغض گلوش رو فشرد
پرنسا: واقعا که. بعد از یک روز و خورده ای منو دیدن و حالا جوری باهام رفتار میکنن انگار من یه غریبم{با خودش}
پرنسا اخماش تو هم رفت و از اتاق خارج شدو زودتر از بقیه سوار ماشین شد و ایرپادش رو تو گوشش قرار داد و مشغول ور رفتن با گوشیش شد.
چند دقیقه ای گذشت که بقیه هم سوار ماشین شدن و به سمت فرودگاه راه افتادن ، ولی پرنسا حتی سرش رو هم تو این مدت بلند نکرد و متوجه نگاه های خیره جونگ کوک نشد.
نیم ساعتی گذشت که بالاخره به فرودگاه رسیدنو از ماشین پیاده شدن و بخاطر هماهنگی منیجرها فورا به سمت گیت رفتنو وارد هواپیما شدن.
همگی مشغول پیدا کردن صندلی هاشون شده بودن که پرنسا متوجه شد صندلیش دقیقا کنار صندلی هست که جونگ کوک روش نشسته
پرنسا: هوفف. هرچی بدت میاد سرت میاد{زیر زبون}
پرنسا به سمت صندلیش رفت و در سکوت کنار جونگ کوک نشست که جونگ کوک شروع به حرف زدن کرد
جونگ کوک: دیروز نیومدی هتل!
پرنسا سرش رو بلند کرد و به چشمای جونگ کوک خیره شد که این نگاه باعث لرزیدن دلش شد
پرنسا: کار داشتم{به سردی}
بعد از این حرف سرش رو به سمت پنجره چرخوند و سعی کرد نگاهشو از جونگ کوک بگیره
جونگ کوک: از دیلیا شنیدم حالت زیاد مساعد نبوده
پرنسا زیر لب فحشی نثار دیلیا کرد و جواب جونگ کوک رو داد
پرنسا: بخاطر بی‌خوابی و خستگی بود
جونگ کوک: به هر حال دلم برات تنگ شده بود
پرنسا با شنیدن این جمله پروانه ها تو شکمش شروع به پرواز کردن ولی با یاد صحنه سکس جونگ کوک و میا دوباره اخماش تو هم رفت و ناراحت شد
پرنسا: ممنون. منم همینطور{با ناراحتی}
جونگ کوک: پرنسا!
پرنسا دوباره به سمت جونگ کوک چرخید و بهش خیره شد
پرنسا: بله؟
جونگ کوک: تو آدم قضاوت گری هستی؟ منظورم اینه که ممکنه بخاطر یه موضوعی که شاید تقصیر طرف مقابل نباشه از اون ناراحت یا عصبانی بشی؟
پرنسا کمی فکر کرد و بعد جواب کوک رو داد
پرنسا: من از قضاوت کردن متنفرم. حتی اگر چیزی رو با چشمای خودم دیده باشم و تنفر پیدا کنم با توضیح فرد مقابلم کاملا باهاش راه میام ، البته به شرطی که دلیلش منطقی باشه
جونگ ‌کوک با این حرف پرنسا لبخندی از خوشحالی زد و به حرفش ادامه داد
جونگ کوک: راستش این روزا خیلی دوست دارم با یکی درد و دل کنم ولی نمیدونم با کی؟
پرنسا دو به شک بود ولی در آخر بخاطر قلب بی قرارش حرفش رو زد
پرنسا: اگر دوست داری میتونی به من بگی. من راز دار خوبیم
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و روبه پرنسا گفت
جونگ کوک: قول میدی قضاوتم نکنی؟
پرنسا لبخند دل گرم کننده ای زد و سرش رو به معنی مثبت تکون داد که جونگ کوک با کمی مکث شروع به حرف زدن کرد
جونگ کوک: خب راستش از زمانی که دبیو کردیم اتفاقات خیلی زیادی تو زندگیم رخ داده. از افسردگی بگیر تا فشار های روانی و کارهایی که برای فرار از افسردگی و رفع نیازم انجام میدادم و خودمم میدونستم درست نیست ولی بخاطر فشار هایی که روم بود ترقیب به انجام این کارا میشدم
جونگ کوک سرش رو به صندلی تکیه داد و شروع به تعریف ماجراهای زندگیش کرد و پرنسا هم با دقت بهش گوش می‌کرد
جونگ کوک: اویل دبیو بخاطر وضعیت بد کمپانی و حمایت نکردنشون اوضاع روحیمون خیلی بهم ریخته بود ، مخصوصا من. من توی سن حساسی بودم و سه سال از زندگی و نوجوانیم رو صرف تمرین و تلاش کردم ولی در آخر بهمون گفتن که امیدی نیست. هممون نا امید شده بودیم ولی یکدفعه تصمیم جدی گرفتیم و برای ترمیم روحیمون کلی تلاش کردیم و خب موفق هم شدیم. چند سال گذشت و ما بالاخره به جایگاه عالی رسیدیم ولی در قبالش فشار های کمپانی روی ما بیشتر شد و بخاطر شایعات کلی هیت گرفتیم ، منم به عنوان یه پسر نوزده ، بیست ساله به الکل ، سیگار و.. و رابطه جنسی یه شبه رو اوردم
پرنسا با تعجب به جونگ کوک نگاه می‌کرد و دلش به حال پسر مظلوم کنارش سوخت و همزمان بخاطر حسی که به پسر داشت حالش گرفته شد و یاد دوره های سخت زندگی خودش افتاد
جونگ کوک: شاید الان با خودت فکر کنی که چقدر پسر منحرف و..
پرنسا: همچین فکری نمی‌کنم{با ناراحتی}
جونگ کوک با تعجب به چشم های بغض آلود پرنسا خیره شد
پرنسا: هر کسی تو یه دوره ای از زندگیش بخاطر فشار هایی که روشه ممکنه دست به کار های اشتباهی بزنه و این تقصیر هیچکس نیستو یه چیز طبیعیه
جونگ کوک لبخندی به دختر زد و سرش رو پایین انداخت
جونگ کوک: آره تو یه دوره ای از زندگی واقعا مجبور به انجام یه سری کارها میشی ، ولی بعدش ممکنه پشیمونی بزرگی توت به وجود بیاد ، مثل کاری که پریشب انجام دادم و این در حالی بود که من اصلا تو حال خودم نبودم و ازم سوء استفاده شده بود
پرنسا شوکه به جونگ کوک خیره شد و کوک هم متقابلا نگاهش کرد
جونگ کوک: میدونم که اونشب به اتاقم اومدی و اون صحنه کذایی رو دیدی
پرنسا تعجبش بیشتر شد
پرنسا: از کجا..
جونگ کوک: صبحش میا بهم گفت که بخاطر اذیت کردن تو اینکار رو کرده و از من سوء استفاده کرده
پرنسا عصبانی شد و اخماش توهم رفت
پرنسا: یعنی بخاطر من به تو تجاوز کرد
جونگ کوک: اگر به رابطه جنسی اونم درحالی که طرف مقابل مسته و نمیدونه از چی داره لذت میبره میگن تجاوز اره ، اون بهم تجاوز کرده
پرنسا: من.. من واقعا متاسفم که بخاطر من..
جونگ کوک: تقصیر تو نیست ، تقصیر منه که به اون دختر اعتماد کردم و باهاش صمیمی شدم. لطفا خودتو مقصر ندون
پرنسا قطره های اشکی از گوشه ی چشمش بیرون ریخت که کوک با مهربونی صورتش رو با دستاش قاب گرفت و اشکاش رو پاک کرد
جونگ کوک: من نمیخواستم ناراحتت کنم ، لطفا این قطره های ارزشمند رو بیرون نریز
پرنسا: چرا زودتر بهم نگفتی تا پیگیری کنم؟{با ناراحتی}
جونگ کوک: من که از اونشب تا امروز ندیده بودمت
پرنسا: میتونستی بهم زنگ بزنی
جونگ کوک: روم نمیشد که بعد از اون اتفاق بهت زنگ بزنم
پرنسا قیافش رو جدی کرد و به جونگ کوک گفت
پرنسا: لطفا از این به بعد هر اتفاقی افتاد بدون هیچ خجالتی بهم بگو. باشه؟
کوک لبخندی زد و دست های دختر رو با مهربونی گرفت
جونگ کوک: چشم پرنسس
پرنسا لبخندی به حرف جونگ کوک زد و کوک هم پرنسارو به آغوش کشید و عطر بدن دختر رو به ریه هاش تزریق کرد
جونگ کوک: بوی گل رز و توت فرنگی میدی
پرنسا: شما هم بوی شکلات تلخ میدی اقای جئون
جونگ کوک خنده ای کرد و از موقعیت فعلیش لذت برد.
پرنسا کم کم بعد چند دقیقه از جونگ کوک فاصله گرفت و هردو با لبخند به چشمهای هم خیره شدن ، اونم با نگاهی کاملا عاشقانه. چند ثانیه ای گذشت که پرنسا به خودش اومد بحث رو عوض کرد
پرنسا: خب نمیخوای ادامه ماجرارو تعریف کنی؟
جونگ کوک که متوجه تغییر مد یکدفعه ای پرنسا شده بود ، سرش رو تکون داد و ادامه ماجرای زندگیش رو تعریف کرد و هر از گاهی هم از خوانواده اش میگفت.
در همین حال که اون دو با هم مشغول حرف زدن بودن ، بقیه پسرا با کنجکاوی بهشون نگاه میکردن و سعی میکردن چیزی از حرف هاشون بفهمن ولی تلاششون هیچ فایده ای نداشت و بیشتر کلافشون می‌کرد.
یک ساعت و نیم گذشت و بالاخره هواپیما توی فرودگاه اصفهان فرود اومد و همگی ازش خارج شدن و به سمت محوطه اصلی حرکت کردن که در همین حال جونگ کوک و پرنسا دوباره مشغول مکالمه شدن
جونگ کوک: خب من دیگه همه چیزم رو برات تعریف کردم ، اونم بدون هیچ سانسوری. حالا نوبت توعه ، البته اگر دوست داری
پرنسا لبخندی زد و رو به کوک گفت
پرنسا: معلومه که دوست دارم ، فقط بزار برای یه موقعیت مناسب مثل امروز
جونگ کوک چشمکی زد و گفت
جونگ کوک: اکی. پس منتظرم
پرنسا لبخندی زد و متوجه شد تمام حسای بدش از بین رفته و عشق اتشینش دوباره بدون هیچ ذهنیت بدی رو نمایی کرده و از تک تک لحظات حضور در کنارش عشقش لذت میبره.


سلام سلام
گایز من VPN مشکل داره ، یه روز وصل میشه یه روز وصل نمیشه
اگر میشه یه VPN خوب بهم معرفی کنید. پولی بودنش هم برام مهم نیست
امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه ، منتظر پارت بعدی باشید چند ساعت دیگه آپ میشه😉
ووت ، کامنت و فالو یادتون نره🩶

𝑴𝒚 𝒑𝒓𝒊𝒏𝒄𝒆𝒔𝒔 👑Where stories live. Discover now