a party

513 58 57
                                    

"تکرار اون لحظات، برای من شده کابوسی که هرشب توی مغزم دوباره و دوباره نمایان می‌شه.
چطور می‌خوام فراموش کنم چطور خواهرم تونست من رو تنها ول کنه، چطور تونست وارد مافیایی بشه که هردو ازش نفریت داشتیم؟!
چرا فقط بخاطر انتقام؟..مگه چقدر ارزش داشته؟!...
هروقت دوباره بهش فکر می‌کنم می‌خوام خواهرم رو، تنها عضو خانواد‌ه‌ام رو که با تمام وجودم دوستش داشتم رو با دست‌هاش خودم خفه کنم؛ خیانت یک همچین چیزی بود؟!
من تبدیل به خیانت‌کار شده بودم؟!
چطور می‌خواستم خیانت کنم درحالی که هیچ قدرتی نداشتم؟!..
من می‌خواستم اون خانواده رو به بیچارگی برسونم اما من هیچی نداشتم و هیچی هم نبودم.
تصور این‌که تا آخر عمرم نمی‌تونم‌ هیچ کاری انجام بدم، بغض رو دلیل گلودردم می‌کرد.
از طرفی دیگر مگه می‌تونستم به بهترین نعمت تو زندگیم خیانت کنم ؟!...
می‌تونستم لعنتی؟!..
البته دیگه گذشته؛ اون الان دیگه به یک نفرت تو زندگیم تبدیل شده نه چیز دیگه‌ای."

جیسونگ خیلی‌ درمانده بود و شب و روز می‌گذشت و بیشتر بهش ثابت می‌شد که اون فقط یه مزاحم بوده و دختر، اون رو از سر راهش کنار زده.
انگار فقط مانعی بود برای پیشرفت سونگ....
و حالا اون در عمارتی پر از خدمه زندانی شده بود.، البته گاهی سونگ به دیدن برادرش میومد اما اون خودش تو اتاغ زندانی تا فقط خواهرشو نبینه صداشو نشنوه... چرا ؟!... چون فقط ازش تنفر داشت.. این کافی بود.؟!..
خاندان هان حقیقتی کثیف رو با خودش حمل می‌کرد و این جیسونگ رو وادار می‌کرد از اون‌ها که خانواده‌ی خودش بودن متنفر بشه.
تنها چیزی که میخواست نابودی اون خاندان بود‌.؛ یعنی ممکن بود چیز دیگه هم باشه جز این ؟!...

روی تختش نشسته بود و سرش رو که درحال انفجار بود توی دست‌هاش گرفته بود که صدای زنگ گوشیش که فقط به سردردش می‌افزایید بلند شد.
فقط برای خفه کردن گوشی اون رو وصل کرد و بعد صدای دختر بزرگتر رو شنید.

_جیسونگ... منم سونگ هی. باید راجع به معامله‌ی جدید پدر صحبت کنیم؛ همین الان بیا عمارت.

_با چه رویی این رو می‌گی؟!

_جیسونگ کلی برده دارن به فروش می‌رن؛ ‌یک نقشه دارم... فقط بیا عمارت تا صحبت کنیم همچنین تو باید برای مهمونی با من بیای. باور کن کاری نمی‌کنم که به ضررت تموم بشه.!

کاری نمی‌کرد که به ضررش تموم بشه؟! پس خیانتش چی؟! خنده دار بود.

_چرا باید به مهمونی که تو میگی و بدتر با تو برم ؟!..

_یکبار بهم اطمینان کن .... باور کنی ضرر نمیکنی ؟!....

نمیتونم بهش اطمینان کنم ...
اما چاره دیگه ای نداشتم،.خوب اون سونگ بود .. مگه میشد به خواستش نرسه ؟!...
_باید با من بیای چون من این رو بعد می‌گم.

_چرا فکر می‌کنی می‌تونی مجبورم کنی؟!

_چون لی مینهو توی اون مهمونی حظور داره.!
دختر با فریاد پشت تلفن گفت و بعدش درحالی که سعی می‌کرد صداش رو پایین بیاره گفت:
_کسی که همیشه می خواستیم بر علیه پدر ازش استفاده کنیم‌ نمی‌تونم این فرصت رو از دست بدم.

فقط همین حرف ها کافی بود تا جیسونگ کاملا مطمئن بشه که می‌خواد به اون مهمونی بره!.

_جیسونگ میدونم میای مهمونی فردای همین امروزه لباس خوب برات میفرستم خودمم میام دنبالت... باشه؟!

_قبوله...به نفعته که دروغ نگفته باشی.!

تلفن قطع می‌شه... جیسونگ محکم موبایل روی میز میکوبه سرشو با دستاش میگیره با خودش تکرار میکنه....
"این تنها فرصته"
"این تنها فرصت منه با ازش بهترین استفاده رو کنم "
"لی مینهو یک هیولاست. باید یک نقشه بکشم."

همونطور که سرش بین دست‌هاش بود روی زمین نشست و اشک‌هاش سرازیر شد؛ بعد با صدایی که می‌لرزید فریاد زد:
_همه‌تون رو به بدبختی می‌کشم! نمی‌زارم نفس راحت بکشید.!

بلند شد و بدون توجه به سرگیجه‌ای که داشت یک تیشرت خاکستری رو پوشید و سمت کتابش رفت تا حواسش کمی پرت بشه.

بعد از ورق زدن یک صفحه..
گلوش از خشکی می‌سوخت و باید شام‌ می‌خورد
بعد از روشن کردن یک شمع از پله ها پایین رفت و در کمال تعجب دید:
_چرا چراغ های اشپزخانه روشنه...

سعی کرد بشنوه خدمه‌ها چی می‌گفتن.
_شنیدین یک مهمونی میخوان بگیرن...که سونگ هم اونجا میره

_تازه اون جیسونگ احمق با خواهرش میره...

_حتما یه چیزی هست فکر کن اون جیسونگ با خواهرش به یه مهمونی بره....

از شنیدن این حرف ها خسته شده بود... وارد آشپزخانه شد.
خدمه ها به پسر خیره شدن و انگار حرف هاشون قورت دادن سر خدمتکار با لکنت گفت:
_آ...ق.ا ساعت دو شب..ه اینجا چیکار میکنید

_این سوال رو من باید ازت بپرسم..

_فقط چنتا کار داشتیم تو آشپزخونه...

_کارت این این بود؟!...ولش کن فقط بهم یک بشقاب کیمچی بده بعدم برید بخوابید.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

سلااام:)
مینگی صحبت می‌کنه..
و بلههه با بوک جدید برگشتم همچنین با همکاری این زیبا: user85060000
و خب این پارت اوله
همونطور که توی کپشن گفتم چهارشنبه ها آپ می‌شه و بله دیگه..
و حتما حتما نظراتتون رو توی کامنت ها بهم بگید چون خودتون ارزش کامنت رو برای من میدنید:)))
همین.. دوستون دارم
آنیووونگ

"مینگی"

هموز تموم نشده
هایی من یاسی ام، دوست مینگی..
امیدوارم کتابمون رو بخونید و ازش لذت ببرید این هم بدونید که قراره خیلی جالب باشه..
به رسم مینگی...آنیووووونگ

"یاسی"

𝑻𝒉𝒆 𝒕𝒐𝒙𝒊𝒄 𝒄𝒐𝒎𝒃𝒊𝒏𝒂𝒕𝒊𝒐𝒏 𝒐𝒇 𝒉𝒂𝒕𝒓𝒆𝒅 𝒂𝒏𝒅 𝒔𝒕𝒖𝒑𝒊𝒅𝒊Where stories live. Discover now