قبل از خوندن این پارت خواستم بگم حالا که یاسی برگشته لطفا با کامنت گذاشتن بهمون انرژی بدید:>>>
ممنونیمم♡~~~
بعد از شبی که آنجل زخمهاش رو بست و تقریبا بین بازوهای اون به خواب رفت، انگار دختر گاردش رو پایین آورده بود.
البته نه کاملا! همچنان یک دنده و غرغرو بود و گاهی اوقات مثل قبل به تکتک حرف ها و کارهای سونگهی، تمسخر آمیز میخندید.
اما حداقل دیگه به صندلی بسته نشده بود و احساس میکرد وقتاش رسیده تا از این موقعیت سواستفاده بکنه.اون روز صبح وقتی چشم باز کرد که آنجل هنوز خواب بود اما نمیتونست تا بیدار و شدن و ترک کردن اتاق توسط اون، صبر کنه؛ اون هم وقتی اینقدر روی زمین دراز کشیده که از کمردرد نمیتونست تکون بخوره.
دستهای باندپیچی شدهاش با اینکه حس محبت و دلسوزی رو بهش میدادن اما حال باید دست به کار وحشتناکی میزدن.
شاید سونگهی روان پریش بود یا حداقل بیش از حد واکنش نشون میداد اما دستهایی که چند شب قبل زخمهاش رو درمان کردن، به زودی دمای خودشون رو از دست میدادن.
تا جایی که به سرمای مطلق برسن.مچهای استخونی و بیحرکتش روبه هم نزدیک و با کمک طنابی که از قسمتهای سوختهی اونها باقی مونده بود به هم قل و زنجیر کرد.
پوست گرمش رو بی اختیار نوازش کرد که باعث جمع شدن صورتش بود و کمی ترس رو به دل سونگهی راه داد._متاسفم اما قبل از رفتن باید مطمئن بشم دوباره گیر نمیافتم.
آروم زمزمه کرد و بوسهی ریزی روی چونهی دختر گذاشت._هان سونگهی، لطفا نرو...
صدای ملتمساش نشون میداد داره حین خواب صحبت میکنه اما چرا داشت از سونگهی خواهش میکرد تا بمونه؟!_متاسفم...
و بالش کنارش رو، روی صورت بی حرکت دختر گذاشت.
دستهاش توانایی فشار رو نداشتن، اما دستر میگرفتن تا بالش رو فشار بدن، تا آخر نفس دختر رو بگیرن.میتونست از ناشیانه تکون خوردن دستهاش بفهمه که توی توی خواب نیست، میتونست ببینه چطور برای ذرهای اکسیژن، داره خودش رو هلاک میکنه.
_ل...لطف..
فریادش با اون جسم بزرگ پنبهای خفه میشد اما سونگهی اون رو میشنید.بلورهای روی گونهاش هی بیشتر صورتش رو خیس میکردن، واقعا داشت چیکار میکرد؟!
دستهاش میلرزید، میتونست ببینه آنجل بیحال شده، اون دیگه تقلا نمیکرد..._چیکار کردی..چیکار کردی سونگ...
داشت روانش رو از دست میداد، عذابی میکشید که تفاوتی با خفگی نداشت.به محض برداشتن بالش، صورت بیجون و بیروح آنجل رو دید. لبهاش سفید شده و اشکهاش روی بالش به جا مونده بودن.
_آ...آنجل؟
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆 𝒕𝒐𝒙𝒊𝒄 𝒄𝒐𝒎𝒃𝒊𝒏𝒂𝒕𝒊𝒐𝒏 𝒐𝒇 𝒉𝒂𝒕𝒓𝒆𝒅 𝒂𝒏𝒅 𝒔𝒕𝒖𝒑𝒊𝒅𝒊
Fanfiction☑️کامل شده☑️ "ترکیب سمی نفرت و حماقت" 《من کسی بودم که میخواست نفرتاش نسبت به خانوادهاش رو ابراز کنه؛ اما هیچوقت نمیدونستم چیمیشه اگه مخفیانه بین بردههایی که معامله میشدند برم و برای اون مافیای ژاپنی اطلاعات خاندان هان رو فاش کنم. رئیس مافیای...