lips;

118 23 16
                                    


_خوب می‌دونم چی‌کار می‌کنم، هان سونگ‌هی...

با قرار گرفتن قامت مینهو بین چارچوب در، نگاه چشم‌های خسته‌اش رو قفل اون نگاه کرد.
_چرا این‌جایی؟!

مینهو عمیقا نگاهش رو به جیسونگ‌ داده بود و افکار شلوغش مبنی بر مکالمه‌ای که قلبش رو به آتیش کشیده بود رو توی چشم‌های مشکی رنگش جمع کرده و به روح جیسونگ پیوند شده بود.
_آنجل سرش شلوغ بود.

همین حین، صدای خدمتکار درحال نفس‌نفس زدن به گوش رسید که با چهره‌ای خسته، اسم سونگ‌هی رو به زبون می‌آورد.
_خانم رابینسون شما رو خواستن.

سونگ‌هی با نهایت درماندگی از جا بلند شد و پاهاش بی‌جونش رو به مقصد اتاق آنجل حرکت داد.

جیسونگ با همون چشم‌ها به مینهویی که تقریبا منجمد شده بود نگاه می‌کرد.
_چرا هنوز این‌جا ایستادی، و چرا اونطور نگاهم می‌کنی؟!

مینهو لبخند سرخوشانه‌ای تحویل پسر داد و قرنیه‌ی تاریک چشم هاش رو سمت دیگه‌ی اتاق حرکت داد.
_هیچی...
و قدم‌هاش رو از در اتاق دور کرد.

~~~

_می‌دونی هان، پنج یا شش سال پیش دختر غمگینی برای فرار از زادگاهش به کره اومد.

آنجل با نگاهی معنادار و لحنی کنایه وار درحال تعریف داستان برای دختر خسته و بی‌حال روی صندلی بود.
سونگ‌هی حتی توان فاصله دادن به لب‌هاش و گفتن یک کلمه رو هم نداشت.

_می‌دونی، فقط می‌خواست پشت سر بزاره و بره همه‌ی تاریکی‌ای که قلبش رو اسیر کرده بود اما، فکر نمی‌کنم عوض کردن موقعیت جغرافیایی تاثیری می‌داشت.

آنجل به طرزی توی فکر فرو رفته و چشم‌هاش رو به جسم مچاله‌ی سونگ‌هی دوخته بود که دختر در اعماق ذهنش به فکر نمایان شدن روحش در مقابل چشم‌های آنجل بود.
دختر غم‌زده، نگاهش رو از سونگ‌هی به سرامیک‌های مشکی رنگ اتاق داد و نفسی تازه نکرده با صدای خش‌ دارش ادامه داد.
_بعدش دوباره توی باتلاق گیر کرد؛ به بهانه‌ی رفاقت چندین ساله، مردی رو دید و با خیال این‌که قراره بهش کمک کنه...

آهی کشید و مو‌های کوتاهش رو پشت گوش داد.
_با این خیال به دوست قدیمی‌اش اجازه‌ی زندانی کردنش توی جهنم رو داد.

قلب سونگ‌هی بابت نگاه غم‌زده‌ی آنجل، کُند به وظیفه‌اش عمل می‌کرد و حتی کمی تیر می‌کشید پس...سنگ سفت مجسمه شکسته شد.
_رابینسون، به چی می‌خوای برسی؟!

آنجل لبخند ملایمی زد و چونه‌اش رو روی زانو‌های جمع شده‌اش گذاشت.
_می‌خوام‌ بگم، تاریکی به راحتی قلب اون دختر رو از استرالیا تا کره همراهی کرد...

نگاهش رو دوباره از سونگ‌هی گرفت و گلوی خشکش رو دوباره به بروز صداش وادار کرد.
_اون حالا می‌دونه که احساسات رو نمی‌شه جا گذاشت و...تو فکر نمی‌کنی برق چشم‌هاش و تپش نامنظم ماهیچه‌ی درون سینه‌اش، علاقه‌ای قوی تر از تاریکی باشه؟!

𝑻𝒉𝒆 𝒕𝒐𝒙𝒊𝒄 𝒄𝒐𝒎𝒃𝒊𝒏𝒂𝒕𝒊𝒐𝒏 𝒐𝒇 𝒉𝒂𝒕𝒓𝒆𝒅 𝒂𝒏𝒅 𝒔𝒕𝒖𝒑𝒊𝒅𝒊Where stories live. Discover now