I WANNA KNOW!

91 20 12
                                    

لطفا با نظراتتون فشار روانی این‌ پارت رو کمتر کنید:(

~~~

_امشب قراره طولانی پیش بره پس عجله ای نیست...

با خنده‌ی عجیبی سوالی یک کلمه‌ای پرسید که با ورود دو نفر دیگه به اون سالن، بی جواب موند.
_طولانی؟!

_بالاخره...

جیسونگ درحالی که دست ضعیف فلیکس رو پشت سرش می‌کشید، آروم به سمت میز حرکت می‌کرد.
نمی‌خواست خوش بگذرونه...حداقل نه الان.!
_خب رابینسون، نمی‌خوای توضیحی بدی؟
هرچند هرچقدر هم بی حوصله، آنجل حالا دوستش بود.

_توضیح برای چی آخه؟ مثل همیشه...فقط می‌خوایم شام بخوریم و یکم صحبت کنیم.
این جمله دلیل جرقه‌ای توی ذهن سونگ‌هی برای روشن شدن چراغی توی عمق تاریکی بود.
گرد شدن چشم‌هاش توجهی جلب نکرد...

_مینهو، اومدی؟
لبخندی که روی لب‌های آنجل شکل گرفت و قدم‌هایی که سمت مرد برداشته شد‌‌‌‌...برای آنجل بودن زیادی مطیع رفتار می‌کرد.
حتی به دست‌هاش اجازه‌ی لمس موهای مینهو رو داد و چشم‌هاش رو طوری قفل اون صورت کرد که انگار چیزی رو درونش گم کرده باشه.
_شروع کنیم؟!

_نوشیدنی؟ آنجل...
لحن مینهو برای شروع مکالمه تند بود، "چشم‌های شکلاتی" داشتن تارهای مشکی رنگ روی اون پیشونی رو دنبال می‌کردن.

نگاه بی رمق جیسونگ، سراغ آنجل رو گرفت.
_بیخیال مینهو، یکم خوشگذرونی که مشکلی نداره؟

اما چشم‌هاش می‌تونستن دست باشن، بدون کلمه‌ای حرف...اون رو از ترک کردن اون میز برگردوند.
انگشت‌های نامرئی، بازوی مینهو رو پوشش دادن اما صدای آنجل دلیل اصلی برگشتش نبود.
و زمزمه‌ی اون، دلیل کنجکاوی جیسونگ نبود.
_اونطوری نگاهم نکن...

قبل از رسیدن عقربه‌ی ساعت به شصتمین دقیقه، هیچ فرد هوشیاری بین اون جمع نمونده بود...
به جز کسی که نمی‌خواست کنترل رو از دست بده.
_بالش بازی؟!
نگاه شرورانه‌ای اون صدا همراهش داشت از پر شور ترین فرد، منشا می‌گرفت.
"آنجل"

منتظر جواب موندن چیزی نبود که آنجل انتظار داشته باشه، نه جوابی از چهار جسم بی حواس.
مینهو به نظر خوشحال نمی‌اومد؛ "اون روز بدی رو گذرونده؟"
این فکر توی مغز داغ کرده‌ی جیسونگی بود که پاهاش بالش فلیکس شده بودن.
اتاق آنجل تقریبا معدن بالش به حساب می‌اومد...اما اون فلیکس بود.
_فکر می‌کنی لی مینهو منتظر می‌شینه تا فرار کنی؟!

_لیکس؟
فریاد جیسونگ اصلا هوش و حواسی رو از خودش نشون نمی‌داد.

صدای آنجل دقیقا قبل ضربه‌ی جسم پنبه‌‌ای سفیدرنگ به سر سونگ‌هی بود، اون فقط توی سکوت نشسته و حتی صدایی تولید نمی‌کرد.
_آه...

_انقامش رو بگیر.
قبل از تموم کردن جمله‌اش، کلمات پا به فرار گذاشته و بالش بیچاره مهمون بدن‌های بی‌جون اون‌ها شد.

𝑻𝒉𝒆 𝒕𝒐𝒙𝒊𝒄 𝒄𝒐𝒎𝒃𝒊𝒏𝒂𝒕𝒊𝒐𝒏 𝒐𝒇 𝒉𝒂𝒕𝒓𝒆𝒅 𝒂𝒏𝒅 𝒔𝒕𝒖𝒑𝒊𝒅𝒊Where stories live. Discover now