can I?!

183 42 0
                                    

جیسونگ از پله ها به آرومی پایین اومد،
رو کاناپه سفید مخملی نشست و منتظر سونگ بود.

کمی بعد زنگ گوشی‌اش به صدا دراومد:
_منتظرتم..

بی توجه قطع کرد، دوباره سرتا پا خودش و داخل آینه چک کرد و متوجه زخم کوچکی روی گونه‌اش شد که تا حالا اون رو ندیده بود؛ اهمیتی نداد و از عمارت بیرون زد.
به سمت کابریولت مشکی سونگ رفت و به سرعت سوار شد.

_سلام جیسونگ...خوشحالم که اومدی.!

_فقط جوابی نده... نمی‌دونم واقعا باهات چیکار کنم...

_جیسونگ یک بار بعد از بیست سال قراره خانوادگی به یک مهمونی بریم نمیتونی تا آخر مهمونی همینجوری باشی میتونی؟!...

_همینکه باهات اومدم کافیه نمیخوام صحبتی داشته باشیم و صمیمی بشیم.!

سونگ حرفی نزد و فقط آهنگ مورد علاقه جیسونگ گزاشت...
و لعنت! اون واقعا پسر رو می‌شناخت.
جیسونگ به در ماشین تکیه داد و آروم آروم اشک‌هاش رو گونه های سرخش جاری شد.

بعد از ربع ساعت رسیدن..سونگ پیاده شد درو برای جیسونگ باز کرد دستشو گرفت تا همراهیش کنه؛ لحظه‌ای بعد جیسونگ دستشو کشید دوباره سونگ دستشو گرفت..

_یادته بهت چی گفتم؟!
جیسونگ سرشو تکون داد و به راهشون ادامه دادن.

وارد مراسم که شدند نگاه ها به سمت اون‌ها دوتا برگشت و همه بهشون نگاه کردن یکی در جمعیت گفت:
_برای خانواده هان دست بزنید...

همه شروع به دست زدن کردن..بیست سال بود که خانواده هان، همراه هم داخل یک مهمونی حضور پیدا نکردند.
سونگ‌هی و جیسونگ پشت میزی بزرگ نشستن. جیسونگ تقریبا هیچ‌کس رو نمی‌شناخت... و سونگ شروع به گپ زدن باهاشون کرد.

جیسونگ سعی کرد افراد اونجارو ببینه تا بتونه مینهو پیدا کنه اما انگار اون از قبل به جیسونگ زل زده بود تا جیسونگ بهش نگاه کرد نگاهش رو از پسر دزدید.
سونگ به دختری که لباس قرمز بلند پوشیده بود نگاه کرد اون واقعا زیبا بود. از دستیارش پرسید:
_این دختره اینجا کیه؟! تاحالا ندیدمش.

_اون..آنجل دستیار لی مینهوئه.
سونگ به دختره نگاه کرد و لبخند محوی زد.

جیسونگ هنوز داشت به مینهو نگاه میکرد مینهو دختری که لباس قرمز پوشیده بود رو صدا زد در گوشش چیزی گفت.

جیسونگ سمت دختر رفت و کمی درمورد جو اون مهمونی غر زد؛ کمی بعد آروم پرسید:
_ راستی با مینهو چی نسبتی داری؟! دیدم باهاش صحبت کردی.

_دستیار شخصی‌شم.

_آه که اینطور...من جیسونگم.!
کمی بعد موسیقی پخش شد.

جیسونگ کمی خم شد و دستش رو جلوی آنجل گرفت:
_افتخار همراهی میدید؟!

_البته!

𝑻𝒉𝒆 𝒕𝒐𝒙𝒊𝒄 𝒄𝒐𝒎𝒃𝒊𝒏𝒂𝒕𝒊𝒐𝒏 𝒐𝒇 𝒉𝒂𝒕𝒓𝒆𝒅 𝒂𝒏𝒅 𝒔𝒕𝒖𝒑𝒊𝒅𝒊Where stories live. Discover now