هی...چطورید؟!
~~~
_یکم اینجا صبر کنید، زود تمومش میکنم.
این حرف ها رو قبل دوباره به صدا دراومدن در پشت بوم به زبون آورد و حتی فرصت مخفی شدن به اونها داده نشد.
_خیلیخب، وقت رفتن رسیده.
جیسونگ، واقعا میخواست برگرده و این از چشمهاش قابل خوندن بود. چیزی که قلب مینهو رو مثل یک تیکه آشغال مچاله میکرد و سینهاش رو از درون میسوزوند._جبیسونگ...
مینهو اخرین نگاه دردناکش رو به اون چشمهاش شکلاتی داد و مصمم شد، نمیتونست نگاهش رو از دست بده._مین...هو...
صدای تیر اندازی و رگبار، گوشهاشون رو پر کرد و دستهای جیسونگ گوشهای فلیکس رو پوشش میداد.
_حالا فقط ما موندیم لی، تسلیم شو...تا جنازهی پسرم رو ازت نگرفتم.
مینهو مضطرب بود، قطعا دستهاش میلرزید و البته که حالت تهوع داشت اما...
هدف اسلحهاش رو به هیچ عنوان از سمت هان برنگردوند. خندهی لرزونش سرخی چشمهای اون مرد رو افزایش داد.
_نمیتونی ازم بگیریش..._مجبورم نکن شلیک کنم.!
_مجبورم نکن یک پیرمرد رو بکشم...میدونی که، جیسونگ نباید من رو قاتل پدرش بدونه.
همین حین فشار انگشت های جیسونگ روی گوشهای جسم توی آغوشش بیشتر میشد، فلیکس نباید میشنید، اون روح نمیتونست بیشتر از این متلاشی شدن رو تحمل کنه.
_حالا پاهات رو از خونهی من بذار بیرون...
مینهو نزدیک و نزدیک تر شد._شاید بهتره که تسلیم بشی؟ فکر نمیکنی اون خودش هم میخواد برگرده؟!
اون هیچ گونه احساسی جز خشم رو نشون نمیداد، حتی تظاهر به خونسردی نمیکرد._خفه شو.!
اولین فریادی که از جانب مینهو شنیده شد.
با فاصلهی چند سانتی متری از پیرمرد، اون رو تا لبهی پشت بوم، هدایت کرد.
_اگر نمیخوای با آسفالت یکی بشی دهنت رو ببند و گورت رو گم کن.انگشتهای جمع شدهی اون مرد حاصل کبودی روی لبهای مینهو شد.
_گمشو...خودش هم نمیدونست، وقتی دشمنش توی خونهاش نفوذ کرده باید تسلیم میشد یا نه، اما میدونست ندیدن رنگ شکلاتی اون چشمها چیزی نیست که بهش رحم کنه.
شاید صدای تلفنش میتونست ناجی اونها باشه، شاید ناجی مینهو...
اما خب بعد از به صدا در اومدنش، اون انگشتهای چروکیده تماس رو وصل کرد، با اعتماد به نفسی که در برابر مینهو داشت.
و درست چند ثانیه بعدش شروع به دویدن کرد.
سرمای شدید تبدیل به قطرات آب شده و شروع به لمس زمین کردن، خیلی شدید._رفت؟
لکنت و چشمهای خیسش آتش وجود مینهو رو سوزان تر کرد و برق روی قرنیهاش رو به اون همانتقال داد.
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆 𝒕𝒐𝒙𝒊𝒄 𝒄𝒐𝒎𝒃𝒊𝒏𝒂𝒕𝒊𝒐𝒏 𝒐𝒇 𝒉𝒂𝒕𝒓𝒆𝒅 𝒂𝒏𝒅 𝒔𝒕𝒖𝒑𝒊𝒅𝒊
Fanfiction☑️کامل شده☑️ "ترکیب سمی نفرت و حماقت" 《من کسی بودم که میخواست نفرتاش نسبت به خانوادهاش رو ابراز کنه؛ اما هیچوقت نمیدونستم چیمیشه اگه مخفیانه بین بردههایی که معامله میشدند برم و برای اون مافیای ژاپنی اطلاعات خاندان هان رو فاش کنم. رئیس مافیای...