✌︎ 𝙴𝚙 (15) ✌︎

103 15 10
                                    

- من خانواده‌ای نداشتم.... من کسی مثل یونگی نداشتم که تو هر شرایطی مراقبم باشه و بخاطرم با بقیه دعوا کنه! من کسی مثل تهیونگ نداشتم که وقتی مریض شدم، مثل یه نگهبان و محافظ عالی، ازم محافظت کنه. من برادری مثل نامجون نداشتم که وقتی تو سوال ریاضی گیر کردم، برم پیشش تا ازش بپرسم. .... من کسی مثل جیمین نداشتم که عاشقم بشه! من هیچ کدوم از اینارو نداشتم. میفهمی؟ نه نمیفهمی چون تو همه ی اینارو داشتی!
دستاش مشت شده بود و چشماش با لایه ی نازکی از اشک پوشیده شده بود.

- الانم ازت نمیخوام برام دل بسوزونی و بهم ترحم کنی. فقط اینو گفتم که دلیل کارهام رو بدونی.
- تو همه‌ی اینارو داشتی اما خودت نخواستی ببینیشون.
- منظورت اون شیش تا احمقی بود که همیشه دور و اطرافم می‌پلکیدن؟

با خنده تو گلویی که بیشتر تلخ بود، پرسید و ادامه داد: اول از همه، اون شیش نفر رو کشتم ولی خب یکیشون انگار زیادی شانس آورد و نمرد و شد منشیم. بعدشم اونا بخاطر ترس از دست دادن جونشون فقط باهام میگشتن و هیچ دوستی وجود نداشت سوكجين.... حتی هیچ خانواده‌ای هم وجود نداشت؛ چون من از اولشم خانواده نداشتم. من بچه‌ای بودم که ناخواسته به وجود اومده بود و کسی نمیخواستش.

دیگه خبری از دیوید اخمی و عصبی نبود و دیویدی که پشت پسر ایستاده بود، کسی بود که از بچگی شکسته بود و مورد بی رحمی زندگی قرار گرفته بود.

میخواست از روی صندلی بلند بشه تا پسر رو در آغوش بگیره و بهش امیدواری بده که اشکال نداره اگه زندگیت اینهمه مزخرف و عوضی بوده؛ میتونی از اول شروع کنی. ولی در باز شد و دوتا مامور ریختن سرش و محکم به میز کبوندنش.

- چتونه وحشیا؟ چرا رم کردید؟
با داد و درد از بین صورتی که روی میز چوبی فشرده میشد، لب زد.
- دهن کثیفت رو ببند! میخواستی به فرمانده حمله کنی. 
- چی؟!
با صدای متعجب گفت و نگاهی به دیویدی انداخت که هیچ حالتی رو توی صورتش نشون نمیداد.
- م-من نمی-

با اشاره سر مرد فرمانده و خروجش، دست راست پسر بالا اومد و یکی از مامورها با نگه داشتن دست و اون یکی با ضربه زدن با باتوم به دستش، دستش رو شکوندن که فریاد دردمندش توی اتاق پیچید و باعث شد زیر لب زمزمه کنه: لعنت بهت دیوید!....

بدن خسته و دردناکش رو روی زمین، در اتاقی نیمه روشن و نیمه تاریک که بوی نم و تعفن میداد‌؛ پرت کردن و در آهنی انفرادی رو بستن.

چشماش رو از روی درد روی هم فشرد و دست راستش رو تو دست چپش گرفت و با زحمت خودش رو به گوشه‌ای از اتاق کشون کشون رسوند.
از درد توی چشماش اشک جمع شده بود و دلش برای نامجونش و بغل های دلگرم کننده‌ی پسر تنگ شده بود.

آهی کشید و نگاهش رو توی اتاق سه در دو متری که بوش باعث میشد معدش بهم بخوره، چرخوند تا بتونه چیزی پیدا کنه تا توی دهنش بزاره تا زمانی که دستش رو جا مینداخت، دادش تا آسمون هفتم نرسه.

𝗟𝗼𝗼𝗸𝗶𝗻𝗴 𝗙𝗼𝗿 𝗙𝗿𝗲𝗲𝗱𝗼𝗺: ˢᵉᵛᵉⁿ𝗛Donde viven las historias. Descúbrelo ahora