✌︎ 𝙴𝚙 (19)【end】 ✌︎

241 27 34
                                    

Life isn't always
زندگی همیشه اونطور نیست

What you think it'd be
که تو فکر می‌کنی

Turn your head for one second
سرت رو یک لحظه برگردون

And the tables turn
و بازی برگشته

--------------------------------

در تمام مدت، دست جین و نامجون توی هم گره خورده بود. با پایان جلسه، دوباره زن خبرنگار روی تلویزیون به نمایش دراومد؛ اما اینا مهم نبود و تنها چیزی که مهم بود، این بود که پارک سونگ وونگ و دولتش، قرار بود از بین برن.

نامجون محکم جین رو توی آغوشش گرفت و با خنده‌ای سر مست، لب زد: بالاخره موافق شدیم!
پسر بزرگتر اشکی از چشماش چکید و خنده‌ای کرد.

موبایلش توی جیبش صدا کرد که همسرش رو از آغوشش خارج کرد و موبایلش رو نگاه کرد که با دیدن اسم "جیمی" لبخندی زد و تماس رو وصل کرد.
- الو نامجون هیونگ!
صدای پرشور پسر، لبخندش رو بزرگتر کرد.

- سلام جیمین.
- هیونگ میاید بخاطره حکم دادگاه، جشن بگیریم؟
با کنجکاوی پرسید و از ذوق لبش رو گاز گرفت.

- نظر تو چیه، عزیزم؟
روبه جین پرسید که پسر عالیه‌ای گفت و سمت آشپزخونه حرکت کرد.
- خوبه. کجا میخواید جشن بگیرید؟
- دریاچه دهکده شایر.

پسر ابرویی بالا انداخت و با یادآوری دریاچه‌ای که زمانی محل فوتبال بازی کردنشون بود، لبخندی زد که چاله های گونه‌هاش نمایان شد.
- حله.
- یه ساعت دیگه اونجا باشید.
و بعد از خداحافظی، تماس از جانب جیمین قطع شد.

***

مرد با قدم های تند، خودش رو به دفتر رییسش رسوند و بعد از در زدن وارد اتاق شد.
- چیشد؟
مرد با لحن سرد و خشکی پرسید که مرد منشی، با سر خم جواب داد: تمام متحداتون، جواب رد دادن و هیچکدوم حاضر نیستن بهتون کمک کنن.
- لعنتی! من اینهمه بهشون پول و نفت دادم که تهش بهم خیانت کنن؟ حرومزاده های لجن.
مشتی به میز کوبند.

- هیچ راهی نیست مردم رو آروم کنید؟ تا همچی برگرده مثل قبل؟
- نه قربان. تمام پل های پشت سرمون خراب شده و همین دیروز بود که مردم به چند تا وزارتخونه حمله کردن. موندن شما اینجا به صلاح نیست. هرچه زودتر باید فرار کنید.
پارک سونگ وونگ که حد عصبانیتش از حد معمول گذشته بود، تمام شی هایی که روی میز بودن رو روی زمین ریخت و فریاد کشید.

و مرد منشی بخاطره ایجاد صدا های گوش خراش، صورتش جمع شد.
اینهمه زحمت نکشیده بود که بخواد اینطوری از دستشون بده. همش تقصیره اون لی عوضی بود. اگه اونو زودتر میتونست بکشه، به این وضعیت نمی‌افتاد.
- برو جت شخصیم رو آماده کن. تمام طلاها و دلار هایی هم که تو صندوق هست رو بردار.

𝗟𝗼𝗼𝗸𝗶𝗻𝗴 𝗙𝗼𝗿 𝗙𝗿𝗲𝗲𝗱𝗼𝗺: ˢᵉᵛᵉⁿ𝗛Onde histórias criam vida. Descubra agora