3.volume

10 3 0
                                    

"کاش میتوانستم پشت دیوارهایی پنهان شوم تا مجبور به فاش آن نباشم"

توی این شهر نفرین شده ای که خاکستر مرده روی همه بام هاش پاشیده شده،  هر کسی دنیای -به دور از دغدغه های واقعی- مجازی خودش رو ساخته. اونها بیدار می‌شند و می‌بینند و می‌خورند و می‌شنوند ولی درک نمی‌کنند. وگرنه قطعا صدای من اونقدر هم آروم نیست!

ما چهل تا پسر ۱۲ تا ۱۸ ساله ایم! اینجا کنار هم -گمونم- زندگی می‌کنیم و بعد میریم...هر کجا دلمون خواست. زمینِ خونه کوچیکه و ساختمون قدیمی‌ای داره و هیچ کدوم از درب و پنجره هاش عایق صدا نیست و من مطمئنم که همه صدای من رو میشنون اگه یه روز کسی بهم حمله کنه و بهم چاقو بزنه یا اگه کسی بهم حمله کنه و بهم....

ولی هیچکس صدای من رو نشنید!
همه شنیدند و متوجه شدن چه اتفاقی افتاد ولی اهمیتی ندادند، هیچوقت اهمیتی نمی‌دادند!
من با چیزهایی درگیرم که کمتر کسی توی این خونه درگیرش میشه و امیدوارم بعد از من هیچکس درگیرش نشه! در هر حال من پلیس خواهم شد. اونوقت همه‌ی صداها رو خواهم شنید و همه دستهای دراز شده به سمت در های بسته رو خواهم گرفت و همه وحشتهای تو دلهای پسرهای یتیم رو از اونها خواهم خرید! همینقدر رویایی و دور از دسترس آرزو می‌کنم.
کتابهایی که روی زمین افتاده بودن رو سریع جمع کردم و به اتاقم برگشتم.
درسته من یه اتاق شخصی دارم و این یکی از دلایل منفور بودن منه.
کتابی رو باز کردم و خواستم بنشینم تا اون رو بخونم اما نتونستم، بشدت برای نشستن تحت فشار بودم و همه اجزای بدنم به سوزش افتادن، پس فقط دراز کشیدم و سعی کردم به گابریل خوناشام فکر کنم که توی رمان مورد علاقه ام بود...کاش...میتونستم...
چشمهایی که میدونن کی باید گرم بشن امیدوار کننده ترین بخش زندگی منن!
---

-دستمو ول کن عوضی
نمیفهمم تلاشهاش رو وقتی اینهمه بیزاری من رو از خودش رو واضحا نشون میدم

- هی ببین پسر میفهمم تنبیه شدی اما من قصد کار بدی نداشتم میخواستم از سینگلی و بدبختی نجاتت بدم

-بخاطر همین همه چیزو برعکس تعریف کردی؟ من دوس دختر دارم و تورو به زور بردمت...

تند تند دستهاش رو تکون میداد
- نه نه ببین منو نگاه کن مجبور شدم وگرنه اون زنیکه جنده منو میکشت، مثل جلاده تو که میدونی چقدر ازش متنفرم منو تو خیابون با مینهی دید و مجبور شدیم نقش بازی کنیم و...

فقط همین؟

اشکان:- ببین بخاطر تو نجات پیدا کردم و حدس بزن من چرا امروز انقد سرحالم!؟
و ژست پهلوانانه ای به خودش گرفت.

-به فاک دادن انقد افتخار داره؟
با خنده های بلندش گوشم رو آزار داد:- جون تو یک حالی میده که...

چرخیدم تا با مشت بزنم تو دهنش ولی مشتم رو با دست دیگه ام گرفتم.
-دور و بر من نپلک
با گستاخی دستش رو روی دوشم انداخت و به سمت کلاس حرکت کردیم :-خودت خوب میدونی از وقتی فهمیدن کجا زندگی میکنی هیچدومشون باهات حرف نزدن و...بهت یه چیزایی میگن و...
بعد کنار گوشم با نفسهای تهوع آورش خندید.

دستش رو کنار زدم و سمت کمد تک افتاده ام، انتهای کلاس رفتم و سعی کردم کتابهام رو از توی کمد کثیف و بهم ریخته ام پیدا کنم و شت، کتاب بیچاره ام تماما خیس شده بود... روی شوفاژ برگردوندمش و مشغول چک کردن بقیه کتابهام شدم. اونها انقدر خیس نشده بودن ولی درد آوره. من توی دنیا فقط کتابها رو دارم. هر از چند گاهی کمرم تیر می‌کشید و نفسم رو بند میورد ولی این کلاس منتظر جرقه برای انفجار بود؛ بدون شک علت کمر دردم رو متوجه می‌شدن و تنها چیزی که کم داشتم برچسب "هرزگی" بود، تا دیگه حتی نتونم درس بخونم. من فقط شیش ماه تحمل می‌کنم و بعد از این درد راحت میشم.

اما این درد شدید امان نمیده نمیتونستم حتی ثانیه ای درنگ کنم. با سرعت و بدون توجه به درد شدید پاهام و کمرم خودم رو به دستشویی رسوندم.
نگاهی که به آیینه دستشویی انداختم هیچ اشکی ندیدم یعنی بالاخره تونستم عادت کنم؟ دیشب به اندازه کافی غمگین بودم ولی دفعه قبل تا روز ها از خودم بیزار بودم و سوء هاضمه و تهوع حسابی لاغرم کرده بود.

-نکنه توله داری حرومی؟

-از من دور شو

-اوه چی میبینم؟ یه کونی حرومزاده که داره سر من داد میزنه؟ جامون خوبه نظرت چیه یه دور...

با مشتی که توی صورتش زدم گیج شد و تلو تلو خورد، زورم بهش میرسه میدونم. پس با خیال راحت از کنارش رد شدم و وقتی مچ دستم رو اسیر کرد باز هم با پیچوندن دستش و قفل کردن اون پشت کمرش به خودم نزدیکش کردم. من کارش نداشتم.
با دست آزادم پایین تنه اش رو نوازش کردم.

-نظرم مثبته چطوره لفتش ندیم و بریم توی همین دسشویی؟! هوم؟
پشتش رو بین پنجه هام مشت کردم به خودم نزدیکش کردم، از شدت ترس و هول زانوهاش سست شد، منم ولش کردم.
-نزدیکم نشو!

بعد از دور شدن ازش قطره اشکی از چشمم چکید که سریع اثرشو پاک کردم و وارد کلاس شدم.
معلم احمق پرسید -چان سو اومد دنبالت ندیدیش؟

-ندیدم

با قدم های آروم سمت نیمکتم رفتم و نشستم. چند دقیقه بعد، برگشت به کلاس و با اخمهای مسخره اش نگاهم کرد. اخمهاش یعنی حالش خوبه؟!

دیگه هیچ اهمیتی نمیدم. مقاومت میکنم. مستقیم تا خونه وحشت میدووم. اما،صدای قدم های اون اَعوَر¹ رو شنیدم که نزدیکم میشد. قدمهام رو تند تر کردم ولی اون نزدیک تر میشد

-کارت خوب نبود!

________________________

اعور: پسر شیطان<وظیفه‌اش تشویق مردم به شهوت جنسیه>

&quot;Broken SPIRIT&quot;Where stories live. Discover now