" از پس دیوار طوری به دنیا خیره میشوم که کسی تا به حال آنطور نگاهش نکرده باشد"
-منظور لعنتیت چیه؟ برای چی به من میچسبی مایهی دردسر؟ گمشو و به کار من کاری نداشته باش
و با سرعت دوییدم!
همینه، باید همین کار رو کنم نزدیک پسر شیطان بودن اصلا خوب نیست، غیر از دردسر و ایجاد صدای اضافه ای که مغز آشفتهام رو آشفته تر میکنه و بدن آزرده ام رو آزرده تر میکنه، حضورش هیچ چیزی نداره . از سه هفته پیش که به طور کاملا اتفاقی همکلاسی هامون متوجه شدند من تو پرورشگاه زندگی میکنم؛ سعی میکنه به من نزدیک بشه و برعکس بقیه از من دور شدند؛ از خیلی هاشون بعید بود!شرایطم قبل از این دوران طوری بود که فکر میکردم زندگی شخصی مضحکی دارم و هم سن هام فقط بخاطر نفرتشون و اقای جئون از من فاصله میگیرن ولی، بعد از این اتفاقِ کاملا ناگهانی و غیر قابل پیشبینی که بعد از انتقال جونگکوک به مدرسه ما رخ داد، متوجه شدم زندگی اجتماعی مزخرفی هم دارم و قرار نیست این روند رشد صعودی داشته باشه چون شاگرد جدید کلاس هم قراره از این به بعد از من دور شه!
تنهایی بهتره! حداقل کسی نیست که بهم آسیب بزنه. یعنی کس دیگه ای نیست که بهم اسیب بزنه. پدرش به تنهایی میتونه به تمام ارگان های جسم و روحم آسیب بزنه، اون توانایی متلاشی کردن سلول به سلول بدنم رو حتی با یه نگاه داره، البته اینکه نگاه هاش مثل لیزر ریزترین های منو میبینه بیتاثیر نیست.
از نگاه کردن به درخت هایی که از کنارم رد میشدند دل کندم و اینبار سمت دیگه اتوبوس رو نگاه کردم. سمت دیگه پر بود از ماشین هایی که با سرعت بالاتری حرکت میکردن. ماشین هایی با مدلهای مختلف. ماشین های سواری و اسپرت و تاکسی! هر کدوم از ماشین ها رنگهای مختلفی داشتن با اینکه بیشترشون مشکی و سفید و خاکستری بودن ولی بین اونها میتونستم یه بنز البالویی ببینم یا تویوتا نقره ای یا یه مزدای سبز و حتی جک صورتی!امروز کاملا به موقع رسیدم و در اصلی به انتظار برگشت همه بچه ها باز بود ...همه که نه، دانش آموز ها. کسایی بودن که میخواستند کار کنند و این ساعت زمان برگشتشون نبود. در باز خونه وحشت یعنی فاصله هر چه بیشتر از سگ نگهبان -یونگ- که بدون استثناء همه بچه های خونه رو حداقل ده بار کتک زده، بی دلیل یا با دلیل موجه، تنها دلخوشیم توی این خونه اینه که درمورد سگ بودن یونگ متفق القولیم.
وارد حیاط نسبتا بزرگ که شدم جمع متشنجی گوشه حیاط درست شده بود که دور از چشم یونگ و بیصدا درحال گسترش بود. سعی کردم بی اهمیت از کنارش بگذرم که از داخل حلقهی بچه ها سو به بیرون پرت شد،
کمی مکث کردم، صدای هوار زدن آشنایی رو شنیدم و بعد صدای یونگ تنم رو لرزوند و باعث شد لعنتی به فضولیم بفرستم برگردم داخل اتاقم.لباسهام رو -هر چند کم- جمع کردم و به سمت زیر زمین رفتم تا لباسشویی رو روشن کنم. امروز جمعه است و موقع شستن لباسها. گوشه ای اروم و بیصدا نشستم و منتظر بقیه بودم، کم کم پسر ها تو گروه های دو یا سه نفری داخل اتاقک شدن.
-: جئون نمیذاره امروز جیمین بیاد
-:آره نمیذاره حتی با دردسری که سو و مانوک درست کردن اونا هم زندانی میشن.
-: میگن یارو پولداره...کاش قَیِم منم بشه
-: نیم ساعت دیگه میرسه، چجوری میخوایی خودتو خوشتیپ کنی.
-: احمقی؟ نمیخواد فرزند خونده بگیره که آقای کیم میگفت یارو گفته قیم چهار-پنج تا بچه خرخون میشه که برسونتشون به یه جایی. شاید خلاصه تحصیلی چیزی بخواد ازمون تو یکی که اصلا شانس نداری
پسر کوچکتر پاشو محکم کوبید به زمین-: هی گمشو تو میخوایی چغلیمو بکنی....من هیچوقت کارنامه هامو نگه نمیدارم پس نمیفهمه درسم بده من از همتون کوچیکترم حتما منو میخواد، حتی شا...
-:خر نشو جیهون! از وقتی اومدی توی این خونه باید میفهمیدی اونقدر محبوب نبودی که بخوانت...پس خیال خانواده داشتنو از سرت بیرون کن!
-: اما بورا نونا تو بهشت سبز میگفت تا قبل ۱۸....
-: قانون مهم نیست. مردم مهمن...آدما بچه های کوچیک میخوان. نوزاد ها رو میخوان یا بچه های کوچیک با نمک نه من و تویی که تو اینجور جاها بزرگ شدیم
جیهون با صدای پر از بغضش گفت :- پس من میخوام برگردم.
-: نمیشه تو ۱۳ سالته از این به بعد باید تنها زندگی کنی.
چند لحظه مکث کرد و بعد با صدای بلند تری گفت
-:هی بچه کونی تو گوش وایسادیبه پشت سرم که نگاه کردم داشت تلاش میکرد بهم حمله کنه! بلند شدم سعی کردم براز هر مدل حمله ای آماده باشم اما جیهون جلوشو گرفت.
اون پسر بچهی تازه وارد با همه مهربون بود و امیدوارم این احمق بتونه ازش مراقبت کنه، پسر کوچیک و خوشگلی مثل اون بد شانس بوده که به خونهی وحشت ما رسیده و بد شانس تر میشه اگه گیر سوی حرومزاده بیوفته! توی این خونه یا باید قوی باشی یا باید وحشی باشی. اینجا مثل یه زندان کوچیکه که هیچ نگهبانی نداره، هیچ لطافتی دَرِش نیست، اینجا هیچ صلحی پایدار نیست و بین پسرهایی توی سن بلوغ هر اتفاقی ممکنه.
پر از ارواح بیمار و پر از عقده های گره خورده بیخ گلو توی زندگی های کوتاه و خاکستری توی رنگارنگ دنیای بیرون.اینجا خونه ایه که هیجانات منفی سر تا سرش رو احاطه کرده ولی هیچ آرام بخشی نیست، هیچ مهربانی نیست، یه دردسر ربای بزرگ و یه باتلاق برای پرورش نابودگر های جامعه... پسری مثل جیهون که پر از ترس و عقده و ناراحتی از محیط لطیف پرورشگاه با نونا های مهربون به محیط سرد و خشک ما، دور انداخته شده، فقط چند ماه دیگه تا یخزدگی کامل زمان داره. اون میتونه اذیت بشه و وحشی بشه مثل سو، میتونی اذیت بشه و سرخورده بشه مثل پسری که پارسال خودکشی کرد، میتونه ازار ببینه -جنسی، روحی، جسمی- و عقده نگه داره و بشه مثل بیمارهایی که تو جامعه ریخته و با طرد شدن بدتر میشن؛ میتونه با مراقبتهای این پسر بی عقل قوی بشه ولی میدونید:
"هیچکس قرار نیست از اینجا جون سالم بدر ببره"
قدرتمند ترین روح ها توی این خونه، بدترین صحنه رو خواهند دید و در بهترین حالت به همه بی اعتماد میشن...
_______________________________
منتظرم
KAMU SEDANG MEMBACA
"Broken SPIRIT"
Fiksi Penggemar°•~تنها آرزوی من عادت کردن بود~•° . . . . . . . . . °•~Angst, Romanc, gay~•°