Part 1

123 17 16
                                    

لندن: سوهو

روبه روی کتابفروشی فل بنتلی مشکی رنگی پارک شده بود که همه خوب میدونستن متعلق به کیه و به این معنیه که دوست اسرارآمیز اقای فل بعد از مدت طولانی ای برگشته...

هیچکس حتی آنجل هم واقعا نمیدونست که چرا هرچند وقت یکبار برای چندین روز ناپدید میشه و هیچ خبری ازش نیست...

کرولی چند تا جعبه که داخلشون گیاه های آپارتمانی بود رو روی زمین کناره توده ای از کتاب گذاشت...خیلی وقت بود که به این فکر میکرد چند تا گل برای کتابفروشی بیاره...

ازیرافیل عملا به تغییر دکور اعتقادی نداشت و دوست داشت حال و هوای کتابفروشی رو مثل همیشه نگه داره و همین باعث شد که کرولی خودش دست به کار بشه تا سروسامونی به اینجا بده...

در کتابفروشی رو بست و قبل از اینکه گیاهارو دربیاره صدای قدم هایی که از پله ها پایین میومدن به گوشش خورد...

سرشو بلند کرد و باهم چشم تو چشم شدن...لباساش مثل همیشه بود...و البته مثل همیشه مرتب...براش سوال بود چجوری تقریبا کل شبانه روز رو میتونه همچین لباسی بپوشه اگه خودش بود توی این عملا لباسی خفه میشد...

_سلام انجل...
+میتونم بپرسم این دفعه کجا بودی؟..یا بازم یه مسئله سری؟..
_مورد دوم...

ازیرافیل کتابی که دستش بود رو توی یکی از قفسه ها گذاشت و عینکش رو از چشمش برداشت و با کنجکاوی به جعبه ها نگاهی انداخت...کرولی یکی از گلدون هارو روی میز کار گذاشت...

_چطوره؟..
+به نظرم ایده ی خوبیه...
_تا دیروز که مخالف بودی...

یکی دیگه از گلدون هارو برمیداره و نگاهشو میچرخونه و دنبال جای مناسبی براش میگرده...

+دیروز نبود و هشت روز پیش بود...و خب اونوقت فکر نمیکردم جالب بشه...ولی الان به نظرم میتونه قشنگ باشه...

کرولی گلدون رو توی یکی از طبقه های نسبتا خلوت گذاشت و سری به نشونه ی تایید تکون داد و عینکشو در اورد و روی میز انداخت و چند تا از کتابارو جابه جا کرد و یه گلدون روی زمین گذاشت...

_به شرطی که بهشون برسی...
+به نظرم روشم از تو میتونه بهتر باشه...

با شنیدن این حرف ابرویی بالا انداخت و دست به سینه بهش که داشت روی یکی از برگ ها دست میکشید که البته بیشتر به نوازش کردن برگ شباهت داشت نگاه میکنه...

_یعنی میگی من بلد نیستم؟..
+منظورم اینکه روشت یکم خشنه...میتونی یکم با ملایمت تر رفتار کنی...با ارامش بیشتر و بدون فریاد...

ابروهاش یکم تو هم میره...چجوری میتونست ملایم رفتار کنه وقتی اگه بالا سر این گلا نباشه هرجور دلشون بخواد رشد میکنن...اینکه الان تروتازه و قشنگن نتیجه ی روش منحصر به فرد اونه...
برمیگرده سمت یه گلدون دیگه که گوشه ی برگش زرد شده بود...

دستاشو مشت میکنه و یکم بهش خیره میشه و گلدون رو برمیداره و در ورودی رو باز میکنه و کنار در میزارتش و درو میبنده و برمیگرده سمتش که از تعجب چشماش گرد شده بود...

_اینجوری خوبه؟..
+فکر کنم معنی ملایمت رو درست متوجه نشدی...
_دیگه از این ملایم تر نمیتونم باشم...هیچ ایده ای نداری که چه بلایی سر قبلیا اومده...

لبخندی میزنه و نگاهشو از کرولی میگیره و یکم گلدونارو جا به جا میکنه...

+برای همین تا وقتی من اینجام خودم ازشون مراقبت میکنم...
_هرجور مایلی...

کش و قوسی به بدنش میده و بشکنی میزنه و بطری نوشیدنی رو روی میز ظاهر میکنه و خودشو روی کاناپه می اندازه و بطری رو برمیداره...

_این چند روز خیلی مزخرف گذشت پس اگه میل نداری خوشحال میشم خودم تنهایی تمومش کنم...
+هرجور مایلی...

چند تا کتاب رو از قفسه ها درمیاره و گلدون هارو جاشون میزاره و کتابارو بین قفسه های دیگه تقسیم میکنه...

کرولی بطری رو باز میکنه و یکمشو سر میکشه و روی میز میزاره و بهش خیره میشه...
جوری با کتابا رفتار میکرد که انگار بچه های کوچیکی هستن و باید خیلی مراقبشون بود...و حالا انگار اون گلا هم قرار بود اندازه همون کتابا توجه داشته باشن...البته نه از نوع خودش...

جرعه ی دیگه ای از نوشیدنیش میخوره...ذهنش درگیر مسائل دیگه ای بود که سعی میکرد پنهانشون کنه...
اون پایین خبرایی بود که دقیق نبودن کسی نمیتونست بگه واقعا چه اتفاقی داره میوفته...انگار یه موضوع محرمانه بود که بالادستی ها سعی داشتن مخفیش کنن و بقیه فقط میدونستن یه چیزی شده...فقط همین...

ولی به زودی ازشون سر درمیاورد...

________________________

پ.ن: اینم از پارت اول...میدونم کوتاه شد ولی از پارتای بعد طولانی تر میشه🍷

پ.ن2: یادتون نره دوسش داشته باشید مرسی🥲❤️

Darckness is coming...Where stories live. Discover now