Part 10

65 10 17
                                    

بعد از خان از در رد میشه و به محض ورود صدای موسیقی ملایمی که پخش میشد گوشش رو پر میکنه...براش عجیب بود که چجوری اینجا تا الان بازه...

قدمی به خان نزدیک شد و با صدای آرومی زمزمه کرد...
+تو مطمئنی اینجا امنه؟

خان هم متقابلا با همون تن صدا جوابش رو داد...
-البته که نه...ولی تا وقتی که یه جایی رو پیدا کنم آوردمت اینجا...

+هوف عالیه...

خان ازش دور شد و سمت یکی از میز ها رفت و اونم چاره ندید جز دنبالش رفتن...تا اینجا که باهاش اومده بود دیگه برای مخالفت خیلی دیر بود...
خان روی صندلی ای که به در دید داشت نشست و نگاهشو به در دوخت و به لوکی که بالا سرش ایستاده بود توجهی نکرد...

+ام ببین من یه عادت عجیی دارم که نمیتونم این سمت میز بشینم...

بدون اینکه سرشو برگردونه سمتش جوابش رو داد...
-و منم هیچوقت پشت به در نمیشینم...

+ام خب ببین...

جوری که میخواست زودتر بحثو تموم کنه هوفی کشید و نگاهی بهش انداخت و با لحن دستوری مانندی بهش گفت:
-فقط بشین...

لوکی که دید نمیتونه قانعش کنه با بی میلی روی صندلی مقابل نشست و دستاشو توی هم قلاب کرد و با شنیدن باز شدن در ناخوداگاه برگشت و نگاهی انداخت و وقتی خیالش راحت شد دوباره نگاهشو سمت خان که خیره به در مونده بود برگردوند...
+گفتی تا یه جای امن پیدا کنی اومدیم اینجا...فکر میکردم یه نقشه داری...

-دارم...فراری دادن تو...

هوفی کشید و آرنجشو روی میز گذاشت و یکم خودشو جلو کشید...
+محض اطلاعت این اصلا یه نقشه نیست...

خان بدون اینکه نگاهشو از در برداره و ابرویی بالا انداخت...
-اوه واقعا؟..

لوکی کم کم داشت از این شرایط کلافه میشد...دستاشو انداخت و به صندلی تکیه داد...
+نقشه ها چندین مرحله دارن...اومدن به اینجا فقط انجام دادن یه کاره...

خان در جوابش فقط چند بار سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و دستشو بالا اورد و جلوی دهنش گرفت و خمیازه ای کشید...

+اوه خسته ای؟..البته که خسته ای اونم این موقع شب...اصلا برام سواله که اینجا چجوری این موقع بازه؟..

شونه ای بالا انداخت و بالاخره نیم نگاهی بهش کرد...
-خیلی از بخش های این شهر هیچ وقت نمیخوابن...

و دوباره نگاهشو سمت در چرخوند و لحظه ای لوکی حس کرد برخلاف قبل انگار نیاز داره که اون بهش توجه کنه...

کلافه نگاهی به اطرافش انداخت و دوباره متوجه خمیازه اش شد...سرشو سمتش برگردوند...انگار زیادی باعث شده بود که اون خسته بشه...برای خودش این شب بیداری ها عادی بود و جزوی از شغلش بود ولی خب مطمئنن اون برخلاف خودش نیاز به استراحت داشت...
+شاید بهتر باشه یکم استراحت کنی...

Darckness is coming...Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang