Part 6

49 13 9
                                    

به محض نشستن توی ماشین عینکش رو در آورد و یکم چشماش رو مالید و قبل از اینکه که حرکت کنه چندین مگس که روی فرمون نشسته بودن توجهش رو جلب کردن...

کم کم تعداد مگس ها زیاد شد و با دستش پسشون زد و سعی کرد از خودش دورشون کنه...
_اوه بیخیال...تو ماشینم؟..واقعا؟..

×سلام کرولی...

سرشو سمت مگس هایی که حالا شکل گرفته بودن برمیگردونه...
_لرد بلزباب...اخه چرا اینجا؟..

×کار مهمی باهات دارم...

یه دفعه حجم مگس ها چندین برابر شد و تمام فضای ماشینو پر کردن و چشماشو روی هم فشار داد...
_اوه بیخیالللل...

وقتی پلک هاشو باز کرد خودشو توی یکی از بخش های جهنم روی صندلی کنار بلزباب دید...
مگسی که توی دهنش رفته بود رو تف کرد و برگشت سمتش...
_جدی میگم باید دست از اینجوری احضار کردن هات برداری...

پوزخندی زد و یکم توی جاش جا به جا شد...
×اتفاقا خودم عاشق این کارم...خب؟..

ابرویی بالا انداخت و با تعجب نگاهش کرد...
_خب چی؟..

×نمیخوای حرف بزنی؟..

هوفی کشید و به صندلی تکیه داد...
_شما منو احضار کردین...

×اوه اره حواسم نبود...

چشماشو توی کاسه چرخوند و تازه متوجه هیاهوی اطرافش شد...
_اینجا چرا اینقدر بهم ریختست؟..

با این حرف بلزباب از جاش بلند شد و رو به روی کرولی ایستاد...
×بالاخره از مغزت استفاده کردی...چند تا نیروی جدید گرفتیم...

_منظورت از نیروی جدید چیه؟..

×یه چند تا دوک به جهنم اضافه کردیم...

با شنیدن این حرف یکم چشماش گرد شد...
_دوک؟..با دستور لوسیفر یا...

قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه بلزباب دوباره کنارش نشست و جمله اش رو قطع کرد و لحنش جدی شد...
×لوسیفر نه شیطان بزرگ...بعدشم معلومه که با دستور ایشون...یادت رفته چه بلایی سر آخرین کسی که سرخود کاری کرد آورد؟..

با یادآوری اون موقع نگاهش روی نقطه ای ثابت موند...
_اوه اره...شانس آوردیم جهنمو رو سرمون خراب نکرد...

×یه پیشنهاد برات دارم...

با شنیدن صدای بلزباب به خودش اومد و نگاهشو سمت اون برگردوند و منتظر ادامه حرفش موند...

×بیا و یکی از دوک ها شو...

یکم چهره اش توی هم رفت...حس میکرد غیر ممکن ترین حرف دنیا رو شنیده...خوب میدونست که بلزباب ازش خوشش نمیاد و اگه فرصتی برای نابودیش گیر بیاره به هیچ عنوان از دستش نمیده و همین این حرف رو برای اون خیلی عجیب میکرد...

Darckness is coming...Where stories live. Discover now