Part 8

47 12 17
                                    

موزه توی سکوت عظیمی فرو رفته بود...البته طبیعی بود این موقع شب دیگه کسی توی موزه نبود که بخواد سر و صدایی ایجاد کنه...البته به نظر می رسید که کسی نیست...

از پله ها بالا میره و وارد سالن سنگ های موزه میشه...رو به روی محفظه ای ایستاده بود و حواسش بهش نبود...
با دیدنش لبخند محوی میزنه...مطمئن بود که میتونه اینجا پیداش کنه...

بی صدا چند قدیمی بهش نزدیک میشه و با نزدیک شدن بهش انعکاسش روی محفظه ی شیشه ای میوفته و متوجه حضورش میشه...

_میدونستم اینجایی...

بدون اینکه نگاهشو از سنگ بگیره با صدای آرومی که به زور به گوش می رسید جوابش رو داد...
-آفرین به تو...

جلوتر رفت و کنارش ایستاد و مثل خودش به سنگ که هرلحظه درخشش بیشتر میشد خیره میشه...
چند لحظه ای تو سکوت میگذره...دیگه داشت به اینکه باید یه کاری برای شکست سکوت بکنه فکر میکرد که با شنیدن صداش به خودش میاد...

-چیزایی که بلزباب میخواست رو بهش گفتی؟..

چشماشو لحظه ای روی هم فشار داد...نمیتونست علت این رفتارش رو درک کنه هیچوقت همچین لحنی رو ازش ندیده بود...
خان شخصیت غیرقابل پیش بینی ای داشت و عملا نمیشد هیچکدوم از کار هاش رو درک کرد...

_ام...راستش نه هنوز...

نیم نگاهی به کرولی انداخت و دوباره خیره به سنگ شد...
-کی میخوای بهش خبر بدی؟..

نفس عمیقی کشید و قدمی بهش نزدیک شد...
_احتمالا هیچوقت...

با این حرفش به وضوح برق گذرایی رو توی چشماش که حالا کاملا رنگ و درخشش با سنگ هماهنگ شده بود تشخیص داد...

سرشو سمت کرولی خرچوند و لبخند کوتاهی زد...
-ام ممنونم...

کرولی هم متقابلا لبخند محوی زد...انگار موفق شده بود...
_تشکر لازم نیست...

و همین جمله کافی بود تا جرقه ی خاطره ای قدیمی توی ذهن هردوشون زده بشه و توی کمتر از ثانیه ای کل اون ماجرا از جلوی چشمشون رد بشه...

دوباره سکوت سنگینی اینجاد شد...اون خاطره برای کرولی هم تلخ بود هم شیرین ولی بیشتر تلخ و برای همین سعی کرد با عوض کردن بحث اون یادآوری رو از ذهن هردوشون پاک کنه...

_چرا فقط با خودت نمیبریش؟..

خان به خودش اومد و سمتش برگشت و از رد نگاهش که سمت سنگ بود منظورش رو فهمید...
-اینجا جاش امن تره...

کرولی اوهوم گفت و دوباره همون سکوت تکرار شد...همیشه از این سکوتای گاه و بی گاهی که بینشون اینجا میشد متنفر بود...

تجربه بهش ثابت کرده بود، قابلیت اینو که ساعت ها بدون وقفه حرف بزنن رو دارن و این سکوت هایی که بهشون نشون میداد دیگه حرفی برای گفتن ندارن عصابش رو بهم میریخت و از طرفی همیشه خودش کسی بود که باید تلاش میکرد طرف مقابل رو به حرف بیاره...

Darckness is coming...Where stories live. Discover now