لس آنجلس: لاکس
سفارش اخرین مشتری رو آماده میکنه و از پشت میزش رد میشه و نگاهشو میچرخونه...بالاخره یکم خلوت شده و بود میتونستن بدون مزاحمت بقیه یکم حرف بزنن...نگاهش رو میچرخونه و سمتش که پشت پیانو نشسته بود قدم برمیداره...
آهنگی که درحال زدنش بود به حدی ریتم آروم و ملایمی داشت که به نظر میرسید به زحمت داره انگشتاشو روی کلاویه ها حرکت میده...
تو فاصله دو قدمیش می ایسته و کمی سرش رو کج میکنه تا بهتر چهره اش رو ببینه...سرش کامل پایین افتاده بود و تمام حواسش رو روی حرکات دستاش متمرکز کرده بود و با توجه به حالت چهره اش که مشخص بود توی خاطراتش غرق شده، متوجه اتفاقات اطرافش نبود...
چند دقیقه ای طول کشید ولی یادش افتاد که این آهنگ برای لوسیفر چه معنی ای داره...زمانی که دلتنگ بود این رو میزند...
آهنگی با ملودی غمگینی که تشکیل شده از دلتنگی ها، تنهایی ها و تمام درداش بود...آهنگی که داشت از عمق وجودش نواخته میشد...
به ندرت میشد لوسیفر رو توی همچین حالی دید...همیشه سعی میکرد زخم های به جا مونده ی روحش رو پنهان کنه ولی خب هرکسی سطح تحملی داشت...
و امشب تحمل لوسیفر سر اومده بود...
امشب دلتنگ بود...دلتنگ عشق از دست رفتش...برای اون مینواخت...توی خاطرات اون گمشده بود...
حتی انگار این چند روز دوری پسرش هم داشت بیش از حد براش غیرقابل تحمل میشد...
میشه گفت خان تنها دلخوشیش بود...تنها کسی که میتونست بهش عشق بورزه و مراقبش باشه...قبل از اینکه مِیز تلاشی برای بیرون کشیدن لوسیفر از اون حالت بکنه، خودش دست از نواختن کشید و دستش رو سمت نوشیدنیش دراز کرد و نیم نگاهی به مِیز انداخت و با صدایی که به زور به گوش میرسید ازش پرسید:...
+چیزی شده؟..جرعه ای از نوشیدنیش خورد و لیوان رو توی دستش چرخوند...
مِیز یکم سرش رو نزدیک تر برد و صداش رو تا جایی که میتونست آروم کرد...
×یکی از خبرچین هام راجب جهنم بهم گذارش داده...با شنیدن این حرف هوفی کشید و لیوانش رو سر کشید...
+دیگه به من ربطی نداره که اونجا چه اتفاقی میوفته...یادته؟..
YOU ARE READING
Darckness is coming...
Fantasyfanfic good omens/lucifer/loki/khan وضعیت: در حال اپ زمانی که آسمان به سرخی بدل شود... قطرات باران به خون تبدیل شوند... فرشتگان و شیاطین مجبور به همکاری شوند... ولیعهد جهنم به کام مرگ کشیده شود... تاریکی همراه بال هایی که آماده ی نابودی جهان است... ...