Part 5

48 13 11
                                    

×لطفا بیخیال شو...

دیگه حوصله شنیدن حرفاشو نداشت...از پشت میزش بلند شد تا از دفترش بره بیرون که لوکی جلوش رو گرفت...
+ولی من میدونم که چی دیدم...

هوفی کشید و درو باز کرد و همونطور که داشت میرفت بیرون و اونم دنبالش میومد جوابش رو داد...
×میدونی من چی فکر میکنم؟..من فکر میکنم که بهتره دیگه شیفت شب رو نمونی...خستگی داره به مغزت فشار میاره...

لوکی یکم قدماشو تند میکنه و درست کنارش حرکت میکنه...
+هعی اصلا ربطی به خستگی نداره من مطمئنم...

سر جاش ایستاد و برگشت سمتش...
×خیلی خب اصلا هرچی تو میگی...ولی تا وقتی که اون سنگ سرجاشه و دوربینا چیزی ضبط نکردن من چیکار میتونم بکنم؟..

برای چند لحظه سکوت شد...دستی روی شونه ی لوکی گذاشت...خوب میدونست که به خاطر مشکلاتش خیلی تحت فشاره به همین دلیل تا الان باهاش کنار اومده بود...
×به نظرم امروز رو برو خونه...یکم استراحت کن...

لوکی شونشو عقب کشید...
+من به استراحت نیاز ندارم...

×هوف...هرجور راحتی...من که هرچی بهت بگم تو گوش نمیدی...

ازش دور شد و لوکی رفتنشو تماشا کرد...دستی به موهاش کشید و بی هدف اطرافشو از نظر گذروند...
نمیتونست باور کنه که همچین اتفاقی افتاده...

عملا هیچ اثری از اون فرد سیاه پوش دیشبی روی دوربینا ضبط نشده بود و عجیب تر این بود که وقتی صبح رئیسش رو برد تا جای سنگ خالی رو نشونش بده در کمال تعجب سنگ سر جاش بود...

حتی یک میلی متر هم جا به جا نشده بود...انگار که هیچوقت از اونجا برداشته نشده و همین باعث میشد هیچکس حرفشو باور نکنه و همه بگن که توهم بوده...
و الان خودش هم دچار تردید شده بود که نکنه واقعا دیشب توهم زده...

یکم چشماش رو مالید و راه افتاد و رفت سمت سالن اصلی موزه که حالا پر شده بود از بازدید کننده های کنجکاو...
تقریبا وسطای راه چیزی توجهش رو جلب کرد و سر جاش ایستاد...

روی صندلی رو به روی یکی از تابلو ها یه نفر که سر تا پا سیاه پوشیده بود نشسته بود و به خطوط نقاشی خیره شده بود...ظاهرش دقیقا مثل همون فرد مرموز دیشبی بود...

چند قدم بهش نزدیک شد تا بتونه بهتر چهره اش رو ببینه و وقتی نگاهش به نیم رخش افتاد لحظه ای چشماش گرد شد و ناخواسته قدیمی عقب رفت...
+تو...

با شنیدن این حرف برگشت سمتش و مهر تایید رو به افکار لوکی زد...
تقریبا باورش شده بود که اتفاقات دیشب همش توهم بوده ولی الان دقیقا رو به روی همون فرد ایستاده بود...
+خدای من...خودتی...تو همونی که...

زودتر از لوکی جمله اش رو تموم کرد...
-دیشب اینجا بودم؟..

دوباره برگشت سمت تابلو...
-اره خودمم...

Darckness is coming...Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang