"سوپرایز مایکل "

1.6K 127 26
                                    

های!
اینجایم با پارت جدید.
حمایت یادتون نره !

..
..
..

تلالوهای طلایی رنگ خورشید از پنجره‌ی قدی و تمام شیشه‌ای اتاق پسر فرانسوی رد شدن و روی صورت مثل برفش نشستن ..
حتی آفتابم دلش نمیومد اون زیبای خفته رو بسوزونه و در ملایم ترین وجهه خودش قرار داشت .
جونگ‌کوک با لطافتی که تو ذات اشرافیش بود از خواب بیدار شد .
چشمای مشکی رنگش پر از حس خوب بودن .
نگاهشو از پنجره به حیاط عمارتشون داد.
میتونست ببینه که پدر و مادرش توی آلاچیق نشستن و خدمه مشغول چیدن میز برای صبحانه هستن .
لبخند روی لبهای سرخش عمیق تر شد .
خودشو به سرویس رسوند و بعد از شستن دست و صورتش و زدن مسواک ، لباس خوابشو با پیرهن سفید و شلوار مشکی عوض کرد .
موهای مشکی رنگشو شونه زد و بعد از برداشتن موبایلش از اتاقش بیرون رفت .
تو طول مسیر هرکدوم از خدمه می‌دیدنش، لبخند میزدن و جونگ‌کوک با مهربونی جوابشونو  میداد.
با رسیدن به پدر و مادرش ، لبخند خرگوشی دوست داشتنی شو روی لبهاش آورد و با صدای بلندش گفت:
_ سلام پدر سلام مادر.. صبح بخیر ..

راشل و مینهو به پسرشون لبخند زدن .
مینهو در حالی که نگاه خیره شو به جونگ‌کوک دوخته بود گفت:
_ میبینی راشل؟ پسرمون کاملا زیبایی تورو به ارث برده . ازت ممنونم بابت اینکه همچین فرزند زیبایی رو به من دادی..
و دست همسرشو بوسید .

هنوز هم بعد از  30 سال زندگی مشترک، راشل و مینهو عاشقانه همو میپرستیدن..
این عشق چیزی بود که جونگ‌کوک هم از زندگیش میخواست .
ولی آیا حس بین اونو مایکل ، همچین چیزی بود؟

مینهو به پسرش که انگار توی فکراش غرق شده بود خیره شد و راشل اینبار پرسید:

_ نیکلاس؟ همه چی خوبه؟
_ بله ؟ ببخشید متوجه سوالتون نشدم مامان .
_ همه چی بین تو و مایکل خوبه؟ حس میکنم گرفته ای .

جونگ‌کوک شونه ای بالا انداخت:
_ همه چی خوبه مامان . اون هرروز برام گل می‌فرسته و بهم زنگ میزنه و در مورد عروسیمون صحبت میکنه. براش خیلی برنامه داره ..

راشل مصرانه پرسید:
_ تو چی؟ برای این عروسی ..
_ مامان . شما اون آدمو برای من مناسب دیدین پس منم قبول کردم . اگر شما باور دارین من با اون خوشبخت میشم ، پس .. میشم ..!

جمله آخرشو زمزمه کرد.
مسخره بود که متولد و بزرگ شده ی شهر عشق باشی ، تمام بچگیتو با داستانهای عاشقانه فرانسوی گذرونده باشی ولی توی زندگیت سهمی از عشق افسانه ای نبرده باشی !
، انگار که یه جایی توی قلبش هنوزم پافشاری میکرد که همه چیزو بهم بزنه و بره دنبال عشق واقعیش بگرده .
ولی نه .. دیگه الان نمیشد .. اون تا یکی دو ماه دیگه ازدواج میکرد و میرفت .

راشل خواست حرفی بزنه که خدمتکار بهشون نزدیک شد و گفت:
_ ارباب جوان؟ مدیر برنامه هاتون آقای پارک اومدن .

" 𝐓𝐨𝐠𝐞𝐭𝐡𝐞𝐫 𝐈𝐧 𝐏𝐚𝐫𝐢𝐬 "Where stories live. Discover now