" پسرعمه‌ی مرموز"

1K 97 52
                                    

_ هی نیکلاس سلام ..!

با تعجب برگشت و پشت سرشو نگاه کرد..
اون اینجا چیکار میکرد؟
نگاه تهیونگ روی پسر غریبه ای که به سمتشون میومد نشست؛
دستشو پشت کمرش برد تا در صورت لزوم بتونه به موقع عکس‌العمل نشون بده.
قبل از این که نیکلاس از شوک در بیاد ، مینهو با لبخند جلو رفت و اون پسری که از نظر تهیونگ غریبه بود رو بغل کرد.
+ اون دقیقا کیه؟
_ اون سوبینِ ، پسر عمه‌ی من ..
+ اوه!
_ خدای من باورم نمیشه به همین زودی خوشیم خراب شد.

جونگ‌کوک با زیر لب با خودش غرغر کرد و
قبل از اینکه تهیونگ ازش بپرسه چرا، سفیر پسرشو صدا زد تا به خواهرزاده‌ی عزیزش خوشامد بگه.

مینهو با لبخند گفت:
+ من از سهون و سوبین خواستم بیان اینجا تا بیشتر بهت خوش بگذره جونگ‌کوکا .

_ ممنون ..پدر ..
خوش اومدی سوبینا، سهون کجاست؟

سوبین با شیطنت آبرویی بالا انداخت:
_ چیشده جونگ‌کوکا!؟ دلت براش تنگ شده؟ اون زودتر رفته هتل..

جونگ‌کوک اخمی کرد و رو به پدرش کرد:
_ بریم هتل؟!
+ البته بریم ، ماشینا پایین منتظرمون هستن.
همگی سوار ون های مشکی رنگ شدن و حرکت کردن..
توی راه جونگ‌کوک بی حوصله به خیابون‌ها نگاه میکرد.
از همین اول کاری ضدحال خورده بود.
با شنیدن این که سوبین، سرگرد عزیز این روزهای زندگیشو مخاطب قرارداده بود به سمتش چرخید:

_ افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟!

قبل از اینکه تهیونگ بتونه لب باز کنه جونگ‌کوک با حرص گفت:
_ اون بادیگارد منه سوبین ، پس سعی کن ازش فاصله بگیری ..

سوبین نیشخندی به واکنش جونگ‌کوک زد و گفت:
_ بادیگارته ، نامزدت که نیست براش تعیین تکلیف میکنی!

جونگ‌کوک با حرص ناخناشو کف دستش فشار داد و دیکه حرفی نزد..

تهیونگ اما بی توجه به بحثی که بین اون دو نفر پیش اومده بود توی خاطراتش گم شده بود.
از آخرین باری که به این شهر اومده بود چند سال گذشته بود؟
چشم که میبست خاطرات و صداها توی سرش میپیچیدن..

" من چیکار کنم با دلی که نمیخواد فراموشت کنه و حافظه ای که اصرار داره تورو از یاد ببره؟ "

نگاه سنگین و غمگین جونگ‌کوک روی محافظش نشست.
این هاله‌ی غمی که اطراف تهیونگ حس میکرد چی بود؟!

" چت شده ته‌ته؟! چیشده که بهم توجه نمیکنی؟! "

از حرص چنگی لای موهاش زد؛ چرا باید مشتاق و منتظر توجه بادیگاردش میشد؟!
با ایستادن ون به خودش اومد و زودتر از جونگ‌کوک پیاده شد تا وضعیت امنیت هتلو چک کنه .
جونگ‌کوک بعد از سوبین بی حوصله پیاده شد که مادرش صداش زد:
_ نیکلاس، عزیزم؟
_ بله مادر؟
_ بیا اینجا عزیزدلم..
چمدونشو دنبالش کشیدد و به سمت مادرش رفت:
_ کاری با من داشتین مادر؟

" 𝐓𝐨𝐠𝐞𝐭𝐡𝐞𝐫 𝐈𝐧 𝐏𝐚𝐫𝐢𝐬 "Where stories live. Discover now