chapter 2 : The Moon

28 11 11
                                    


دفتر خاطرات کیم جونگده,
Log #1

همیشه نوشتن خاطرات ایده‌ی احمقانه‌ای به نظر می‌رسید. اینطور فکر می‌کردم که آدم چرا باید چیزهایی که روزانه تجربه می‌کنه رو روی یه کاغذ بنویسه؟
اما حالا، همین کاغذ تنها چیزیه که می‌تونم برای نگه داشتن گوشه کوچکی از خودم، بهش اعتماد کنم. درست تا قبل از اینکه اونا با سرنگ‌های بدبو سر برسن و قبل از اینکه بتونم تکون بخورم، دوباره اون مایع آبی رنگ توی رگ‌هام جریان پیدا کنه.
می‌نویسم چون نمی‌خوام تو رو فراموش کنم.

اینجا شبیه زندان یا مرکز تحقیقات نیست. حداقل وقتی از بیرون تماشاش بکنی بنظر یه آسایشگاه روانی معمولی میاد. اونا بهم کتاب و دفتر می‌دن تا من خیلی حرف نزنم. معمولاً نمی‌تونن سوال‌هام رو پاسخ بدن. و هربار مجبور می‌شن زودتر از موعد بهم تزریق بکنن. و هربار باعث می‌شه تا روزها مثل فلج‌ها باشم.

زیاد وقت ندارم تا همه چیز رو با جزئیات بنویسم.
ماه امشب زیبایی خیره‌کننده‌ای داره.
روزهای محوی رو ازت یادم میاد و صدایی که نمی‌تونم تُن‌ـش رو تشخیص بدم یا حتی بهش تصویری بدم. اونا حتی تصویر تو رو از من گرفتن.
اما قلب من قرن‌هاست متعلق به توئه.
یکی از بیمارهای همینجا بهم گفت انسان نمی‌تونه قرن‌ها زنده بمونه و بهش گفتم که من انسان نیستم و فقط بهم خندید.
مطمئنم راهی برای اثبات بهش وجود داشت اما یادم نمیاد چی.

اونا هیچی رو درمورد من باور نمی‌کنن.
مثل تتویی که روی ترقوه‌ام هست و تمام پرستارها وجودش رو انکار می‌کنن. اما من مطمئنم اونجاست

اونا فکر می‌کنن من تو رو کشتم! اما همونقدر که قلبم از دوست داشتنت مطمئنه، از اینم مطمئنه که اون شب، کسی که کشته شد تو نبودی.

واقعا عجیبه، تنها چیز ثابت و تنها لنگر باقی‌مونده‌ی زندگیت، احساساتت به کسی باشن که حتی چهره‌اش رو یادت نمیاد.

نور ماه واقعا درخشانه.
منو یاد چیزهایی می‌اندازه که ازشون مطمئن نیستم.
اما چیزهایی هم هست که خوب یادمه.
مثل وقتی اولین بار برات شعری نوشتم هم زیر نور ماه بود، تو قطعا یادت نمیاد.
اما اولین باری که همدیگه رو لمس کردیم چی؟ اونم زیر نور ماه بود.

غمگین نیست؟ قلبی که احمقانه دنبالت می‌کرد حالا حتی نمی‌تونه برای اسمت، یه چهره به یاد بیاره.
خاطرات هم فراموش نشدن. اما مثل یه کتاب بی‌ارزشی که کسی دیگه نگاهش نمی‌کنه و سال‌هاست ورق نخورده و فراموش شده، گوشه‌ی اتاقی افتادن و خاک می‌خورن.
چون من، جز تصویری محو، و احساساتی قوی که هیچ سر و تهی براشون ندارم، چیزی ازشون نمی‌دونم.

اما فقط می‌دونم که، اسم تو، کیم مینسوک بود. و لمس کردنت، همیشه پر از جریان الکتریکی بود؛ سرد اما گرمی‌بخش.
می‌دونم تو تناقض بودی و فکر می‌کنم عاشق همین بودم.
امیدوارم ماه برای به یاد آوردنت کمکم بکنه.

          ___________________________

سلام و سلام ^-^
پارت جدید اینجاست و یکمی کوتاهه اما ویژگیِ روند داستان همین پارتای کوتاهِ وسطش‌ـه
امیدوارم دوستش داشته باشین و با نظرات و ووت‌هاتون خوشحالم کنین 3>

𝐞𝐱𝐮𝐥𝐚𝐧𝐬𝐢𝐬Where stories live. Discover now