• دفتر خاطرات کیم جونگده,
Log #4تو واقعی بودی؟ نمیدونم.
چطور میشه قلبم چیزی رو به خاطر بیاره که از خاطرم محو شده؟ نباید «عشق» اینقدر قوی باشه که فراموشش نکنم؟شاید حق با پرستارهاست.
یکی از اونا، بهم میگفت خانوادهام منو اینجا رها کردن، چون به چیزهایی باور داشتم که حقیقت ندارن؛ تمام داستانهایی که درمورد پارتنرم که به دست من کشته شدن دروغی بودن که من باهاش به خودم آسیب میزدم و بخاطر همین من اینجام.
چون خانوادهام راه دیگهای برای محافظت از من نداشتن.
و حق با اوناست. چطور ممکنه یه قاتل رو اینقدر آزاد، رها بکنن؟همونطور که پرستارها همیشه گفتن، من ذهن قویای دارم. با وجود مهی که مثل پرده، افکارم رو میپوشونه، همچنان میتونم تصویر دلخواهم رو بسازم.
و من تلاش کردم، و تو، واقعا توی رویاهام اومدی.
بالاخره دیدمت.جایی که بودیم، دشتی بود که انتهایی نداشت.
کنار هم دراز کشیده بودیم و اطرافمون رو مه فرا گرفته بود.
تو دستم رو گرفتی و همه چیز سردتر شد.
اما، تو منو بردی جایی که فراموش کردم واقعیت چیه.
اونجا همه چیز پر از شادی بود.
تو، بهم لبخند میزدی مینسوک هیونگ.
و هیچ دردی وجود نداشت.
اونجا، هیچکسی منو متهم به فروختنِ تیمم، و کشتنت، نمیکرد.
اونجا، من تنها و طرد شده نبودم.
همه چیز، با مصرف اون داروها بهتر بود.مینسوک هیونگ، شاید تو و تمام چیزهایی که بهشون باور داشتم، واقعی نباشین؛ اما اونجا، وقتی که داروها موفق میشن درد رو خاموش کنن، همه چیز خیلی واقعی بنظر میاد.
و نمیتونم برای دفعه بعدی که میبینمت صبر کنم.واقعا دیوانگیه که قلبت برای کسی که ساختهی ذهنته بتپه، اما منم یه دیوانهام که توی بیمارستان روانی، بین تمام مریضها زندگی میکنه.
-------------------------
سلام :>
با یه آپدیت کوتاه دیگه اینجا هستم.
خوشحال میشم نظراتتون رو بدونم. 🤗
هرجایی هم براتون ابهامه، بپرسین.
ممنونم که میخونین 3>
YOU ARE READING
𝐞𝐱𝐮𝐥𝐚𝐧𝐬𝐢𝐬
Fanfictionاز دفتر خاطرات کیم جونگده؛ حالا کجام؟ خودمم نمیدونم. یه جایی لابلای مارپیچ ذهنم؟ یه دنیای موازی؟ من فقط، چراغ روشنی رو از بین ابرهای تیره دنبال کردم، به اون رویای مصنوعی پشت کردم و حالا، هربار اینجا مینشینم و منتظر میشم که دوباره روی تخت سفت، در...