• دفتر خاطرات کیم جونگده,
Log #1یه شروع تازه؟
شایدم گیر کردن در آخرین لحظاتی که پایانی ندارن؟
خودم هم نمیدونم.
حافظهام سرجاشه. ولی دلیلی که مینویسم، حافظهام نیست.
این بار، نمیدونم واقعیت کجاست.
انگار توی چرخهی بدون پایان خواب و بیداری گیر کردم و تشخیص مرزها، دیگه ممکن نیست.در یک لحظه، انگار وارد بهشت میشم. همه چیز زیادی واقعی و بدون درد به نظر میاد. تمام شماها اونجا هستین.
مینسوک، اونجاست. میتونم دستاش رو حس کنم. چهرهاش رو کامل ببینم بدون ابری که خاطراتم رو بپوشونه.
و با اینکه یه جایی اعماق ذهنم میدونستم این لحظات بینقص، نمیتونن واقعی باشن، اما چشمام رو روی چراغ چشمکزنی که بهم هشدار میداد بستم و غرق شدم در سرخوشیای که حتی واقعی نبود.
اما وقیحانه نادیدهاش گرفتم.اونجا، همهی ما، دور از تمام مسوولیتها و رنجهایی که کشیده بودیم، فقط جوونایی بودیم که با شادی زندگی میکردن.
اما هیچ رویایی تا ابد، رنگارنگ باقی نمیمونه و اگر سعی کنی توی رویا غرق بشی، رنگینکمان، تبدیل به سیاهچالهای میشه که تو رو میبلعه؛ بدون اینکه متوجهش بشی.
و رنگینکمان جایی رنگش رو از دست داد که فهمیدم، ییشینگ بین ما نیست.همون لحظه، آسمون تیره شد. ابرهای سیاه اطرافمون رو گرفتن و من، مینسوک رو گم کردم.
وقتی مه سیاه بهم رسید، مثل شوک الکتریکی بود. خنده داره مگه نه؟ من پادشاه الکتریسیته هستم و توانایی خودم، چیزی بود که نجاتم داد.
شاید هم ازش متنفرم که نذاشت توی بهشت مصنوعی حاصل از اون مایع آبی رنگ که پرستارها بهم تزریق میکردن، غرق بشم.حالا کجام؟ خودمم نمیدونم.
یه جایی لابلای مارپیچ ذهنم؟
یه دنیای موازی؟
من فقط، چراغ روشنی رو از بین ابرهای تیره دنبال کردم، به اون رویای مصنوعی پشت کردم و حالا، هربار اینجا مینشینم و منتظر میشم که دوباره روی تخت سفت، درحالی که دستام به تخت زنجیر شده، بیدار شم.اینا رو برای تو مینویسم، کیونگسو.
میدونم تو هیچوقت، ارتباط تله پاتیکمون رو کامل بلاک نکردی. میدونم تو تنها کسی هستی که میتونی من رو پیدا کنی.
امیدوارم من رو پیدا کنی.
تا اون موقع، من اینجا منتظرم.
معلق در بین دنیاهایی که حتی نمیدونم مرزشون کجاست.و امیدوارم این دفعه، باورم کنین.
من هرگز کسی رو به قتل نرسوندم.
و بهتون نشون میدم ییشینگ هیونگ، هنوز زندهاس.--------------------------
سلام با یک آپدیت دیروقت و کوتاه:›
میدونم ممکنه سوالات زیادی داشته باشید، اما صبور باشید.
و ممنونم که با ووتها و کامنتاتون یک دنیا بهم انرژی میدین. 💕
YOU ARE READING
𝐞𝐱𝐮𝐥𝐚𝐧𝐬𝐢𝐬
Fanfictionاز دفتر خاطرات کیم جونگده؛ حالا کجام؟ خودمم نمیدونم. یه جایی لابلای مارپیچ ذهنم؟ یه دنیای موازی؟ من فقط، چراغ روشنی رو از بین ابرهای تیره دنبال کردم، به اون رویای مصنوعی پشت کردم و حالا، هربار اینجا مینشینم و منتظر میشم که دوباره روی تخت سفت، در...