Chapter 15

10 4 15
                                    

"هیونگ... می‌تونیم... می‌تونیم باهم حرف بزنیم؟"
"جونگده، الان وقت مناسبی نیست. من واقعا خسته‌ام..."

مینسوک، ناامیدیِ چشمان جونگده رو، به خوبی یادش بود. لبخند تلخی که زد رو هم به خوبی یادش بود.
درست قبل از همه اتفاقات، شروع همه‌ی کابوس‌ها، فقط چندساعت قبل از اتفاقاتی که برای همیشه زندگیش رو تغییر دادن، مینسوک اونجا ایستاده بود و مثل یه بزدل، حتی جرئت روبرو شدن با احساسات خودش رو هم نداشت.
و مثل یه بزدل، دوباره از جونگده فرار کرد؛ با امید اینکه یه روزی بالاخره دست از جنگ با خودش برمی‌داره و حرفای جونگده رو می‌شنوه.
و حالا داشت تاوان بزدلیش رو می‌داد؛ قلبش هرروز می‌شکست همونطور که قلب جونگده رو هرروز شکسته بود.

ذهنش، خیلی بی‌رحم بود. اونقدر ظالم که حالا دوباره برگشته بود به آخرین دیدارشون. و جونگده‌ای که دیگه مینسوک رو نمی‌شناخت.
جونگده‌ای که دیگه با نگاه به مینسوک، چشمانش پر از ستاره نمی‌شد.
جونگده‌ای که نمی‌دید مینسوک چطور قلبش به تپش افتاده.
چون جونگده دیگه چهره‌اش رو به خاطر نمیاورد.

"اون.. اون دکترا باعث می‌شن چهره‌ها رو فراموش کنم. من می‌دونم اونا هم چشمای قرمز دارن. اما تا وقتی بهم داروهای لعنتی رو تزریق می‌کنن نمی‌تونم‌‌.. نمی‌تونم بهشون... نمی‌تونم باهاشون کاری بکنم... "
"می‌دونی چیه؟ اونا حتی بکهیون رو هم اینجا دارن. شاید قبل از من تونستن پیداش کنن. اون منو یادش نمیاد. باورت می‌شه ؟ نه تنها من رو، حتی چانیول رو هم یادش نمیاد. اسم خودش رو هم فراموش کرده. ممکن بود منم فراموشش کنم؟ مثل مینسوک؟ مینسوک شاید منتظر منه؟"
لرزش صدای جونگده و چشمان وحشت‌زده‌اش، مثل روح سرگردانی که باقی‌مونده از اشتباهات گذشته بود، شب‌ها ذهن مینسوک رو شکار می‌کردن.

"هیونگ... تو بهم قول دادی تحت هر شرایطی، باورم داشته باشی! مینسوک هیونگ!"

مینسوک قول‌های بی‌شماری رو شکسته بود. اما هیچکدوم، مثل ناامیدیِ نگاه آخرِ جونگده، قلبش رو سیاه نکرده بودن.

و تنها راه احمقانه‌اش برای آروم کردن قلب لجوج و دردمندش، زل زدن به کپیِ ضعیف جونگده بود؛ که از پشت میله‌های زندان زیر زمین، با نگاهش، به سمت مینسوک خنجرهای زهرآگین پرتاب می‌کرد و با پوزخندش، به آتش درون مینسوک، هیزم حقارت اضافه می‌کرد.

« این دفعه چه کمکی می‌تونم بهت بکنم شیومین؟»
« بهت گفتم منو اونطوری صدا نکن!» مینسوک دندون‌هاش رو روی هم فشار داد.
« وگرنه چی؟ اندام‌های داخلی‌ام رو فریز می‌کنی؟» حالا می‌فهمید چرا چن، اونی نبود که با وجود مخرب بودن قدرتش، توی خط مقدم میدون جنگ، حضور داشته باشه و مغز متفکر بود؛ چن توانایی عجیبی برای بازی روانی داشت. نگاهش کافی بود تا کنترلت روی اعصابت از دست بره و مثل یه عروسک، بازیچه‌اش بشی.

𝐞𝐱𝐮𝐥𝐚𝐧𝐬𝐢𝐬Where stories live. Discover now