"شماره 21، آزمایش شماره 32."«اون صدا رو شنیدی هیونگ؟» میخواست بلند شه و چراغ رو روشن کنه. به اطرافش نگاه کنه. اما دستای سردی دور مچ دستش حلقه شدن.
«من چیزی نشنیدم. چی شده؟ » صدای خواب آلودهـش، کمی خشدار بود و جونگده حس میکرد نیاز داره صورت درهم پیچیدهاش رو بوسه بارون کنه.
اما هنوز دلهرهای که باهاش بیدار شده بود، زیر پوستش میلغزید و بدنش رو مورمور میکرد.
« یه صدای زنونه، نه ، صدای ماشینی!» جونگده لرزش صدای خودش رو حس کرد.مینسوک با قدرت بیشتری دستش رو کشید و ثانیهی بعد، در بین بازوهای قدرتمند مینسوک، محصور شده بود.
« احتمالا خواب دیدی. همش بخاطر این گیمهاییه که با بکهیون بازی میکنین. » مینسوک زیر گوشش زمزمه کرد. اسم بکهیون، انگار باعث شد تمام اطرافش شروع به ذوب شدن بکنه. انگار ناگهان جاذبه ده برابر شده بود و داشت تمام دنیا رو، از جمله اندامهای داخلی بدنش، به درون زمین میکشید.
"آزمایش 32، در معرض شکست خوردن"
«هیونگ واقعا این صدا رو نمیشنوی؟» جونگده تمام تلاشش رو کرد به جاذبه غلبه کنه.
اما مینسوک به نظر جاذبهی قویتری میاومد.
«جونگده، برگرد اینجا، باید بخوابی. » مینسوک داشت با تمام قدرت اون رو به سمت خودش میکشید.
و جونگده چطور میتونست در برابر غرق شدن در آغوشش مقاومت کنه؟"شماره 21 در خطر اوردوز"
« هیونگ؟ مین؟ مینسوک!؟»
حواسش به سرعت یکجا جمع شدن. اتاق تاریک بود و به چشمانش نمیتونست اعتماد کنه. تنها صدایی که میشنید تپش نامنظم و محکم قلبش بود.هیچکس اونجا نبود. تنها روی تخت سردی دراز کشیده بود. و بالای سرش جفت چشمان قرمزی در بین تاریکی دیده میشدن که مثل لیزر، خاطراتش رو، ذهنش رو، قلبش رو میسوزوندن.
«بیدار شو!»
صدایی پس ذهنش داد کشید. برعکس قبلی، صدایی آشنا بود.
نمیتونست حرکت کنه.
نمیتونست حتی با اختیار خودش پلک بزنه.
قبل از اینکه دنیای اطرافش کاملا تسلیم جاذبه بشه و تاریکی همهچیز رو در خودش ببلعه، از آخرین نفسهاش برای فریاد کشیدن دوباره استفاده کرد.
«مینسوک!!»"بهش آرامبخش بزنین"
"آزمایش 32، شکست خورد."
"با دوز بالاتر امتحان کنید!"« بودنِ تو، اینجا، مثل یه رویاست. میترسم بخوابم و بیدار بشم و ببینم همه چیز، واقعا فقط یه رویا بوده. »
دستای سرد مینسوک لابلای موهای آشفتهاش بازی میکردن.
« داری میگی من واقعی نیستم؟» میدونست مینسوک داره اذیتش میکنه، اما همچنان، درد کوچکی رو توی قفسهی سینهاش حس کرد.« فقط، همه چیز غیر قابل باوره. بعد از... بعد از ییشینگ...» تلاش کرد ادامه بده، اما انگار دستی نامرئی، دور گردنش پیچیده بود و راه نفسش رو بسته بود. درد غیرقابل تحملی رو در سراسر بدنش حس میکرد و حتی نمیتونست فریاد بزنه.
مینسوک هر لحظه دورتر و دورتر میشد. و بجای اون لمس و سرمای دلچسب انگشتای مینسوک، حالا توی تابوتی یخزده فرو رفته بود.«بیدار شو!!!»
همون صدا."شمارهی 21 در خطر اوردوز."
"متوقف نشید! داریم نزدیک میشیم!"« بهم قول بده هر اتفاقی افتاد، من رو رها نکنی. نمیخوام دوباره بیدار شم و تو اینجا نباشی. »
« قول میدم. جایی نمیرم مین»"آزمایش 99؛
درصد موفقیت: 70
احتمال اوردوز: خطرناک. آزمایش با ریسک بالا. "
"انجامش بدید!"____________________
سلام! این یه نیمچه چپتر خدمت شما :›
میدونم خیلی ممکنه گیج شده باشین و بنابراین از سوال پرسیدن خجالت نکشین.و در آخر اینکه، شرط ووت و کامنت رو دوست ندارم؛ اما منِ نیمچه نویسنده، با قوت قلب و دونستنِ و شنیدن نظرات مثبت و انتقادات شماست که مشتاق میشم برای ادامه دادن.
پس اگر دوستش دارین، لطفاً به منم کمک کنین بدونم این داستان موردعلاقه شماست و اگر جای پیشرفت داره باهام درمیون بذارین تا منم روحیه بگیرم برای آپدیتای سریعتر.و بوس به چشمان همتون.🧡
YOU ARE READING
𝐞𝐱𝐮𝐥𝐚𝐧𝐬𝐢𝐬
Fanfictionاز دفتر خاطرات کیم جونگده؛ حالا کجام؟ خودمم نمیدونم. یه جایی لابلای مارپیچ ذهنم؟ یه دنیای موازی؟ من فقط، چراغ روشنی رو از بین ابرهای تیره دنبال کردم، به اون رویای مصنوعی پشت کردم و حالا، هربار اینجا مینشینم و منتظر میشم که دوباره روی تخت سفت، در...