مینسوک، روی قطرات خون خشکشدهی روی صفحه دست کشید.
کلماتی که امید داشت از لابهلای اونها، سرنخی پیدا کنه، همینجا تموم میشدن.
همینقدر بیرحمانه، نقاشی شده به رنگ قرمز.
دفتر کوچک رو محکم به آغوشش کشید. چشمانش رو بست و صورتش رو جلد چرمش تکیه داد.
میدونست این، کلک و بازی ذهنشه، اما میتونست بوی جونگده رو از لابهلای صفحاتش حس بکنه. انگار بخشی ازش، در میون صفحات دفترچه، جا مونده بود.
و تنها چیزی بود که از جونگده، براش باقی مونده بود.قطره اشکی، از روی گونههاش سر خورد و جلد چرمی کتاب رو خیس کرد.
اگر فقط میتونست سروقت برسه؛
اگر فقط میتونست بقیه رو قانع کنه؛
اگر فقط میتونست...« هیونگ؟»
سرش رو بالا آورد و نگاه نگران سهون، از بین مژههای خیس از اشکش، به اعماق استخونش نفوذ کردن و باعث شد حتی حس بدتری نسبت به چند دقیقه قبل پیدا کنه.
میدونست باید برگرده داخل و با جونمیون روبرو بشه و از جونگین عذرخواهی بکنه.
میدونست باید برای تکتک اعضای گروهش قوی بمونه.
اما درحال حاضر، دلش میخواست همونجا با لجبازی، دفترچهی کوچک رو بغل کنه و دستخط جونگده رو نوازش کنه.نگاهش رو از سهون دزدید و به نقطهای نامعلوم قفل کرد.
سهون، بدون حرف اضافهای، کنارش نشست و مینسوک بهش اجازه داد که بازوهاش رو اطرافش حلقه کنه. چشماش رو بست و گذاشت که اشکهاش، اینبار پیراهن سهون رو خیس بکنن.« ما پیداش میکنیم هیونگ. مطمئنم.» سهون لابلای موهاش، زمزمه کرد.
مینسوک دلش میخواست باز هم فریاد بکشه. اما حقیقت این بود که، اون هم به اندازهی بقیه مقصر بود.جونگده، به همشون التماس کرده بود باورش کنن. اما اتفاقی که برای ییشینگ افتاده بود، قابل بخشش نبود.
جونگده اون شب، برخلاف همیشه، بلند فریاد میزد و هیچکدوم از فریادهاش از سر خوشحالی نبود. برخلاف همیشه، بجای پذیرفتن تقصیرها، برای اولین بار از خودش دفاع میکرد.و هیچکس باورش نکرد.
و جونگده ناباورانه، به مینسوکی نگاه میکرد که بهش قول داده بود با جونش، بهش اعتماد داره.
و مینسوک، با بیرحمی، نگاهش رو ازش گرفت و اجازه داد بکهیون و جونگین، هرکاری خواستن باهاش بکنن.
و جزای یه خائن، تبعید شدن بود.آخرین چیزی که از جونگده شنید، جملهای بود که تمام یک سال گذشته، به دنبال شکارِ روحش توی خوابها و حتی بیداریهاش بود؛
« تو بهم قول دادی تحت هر شرایطی باورم داشته باشی.. »و ناپدید شدن بکهیون و تماسهای بیوقفه جونگده، تماسهایی که بیپاسخ موندن، همهی گروه رو متوجه بزرگترین اشتباهشون کرد.
اما وقتی اونجا رسیدن، خیلی دیر شده بود.
و به جای جونگده، چن بالای سر کلونِ مردهی مینسوک، شیومین، ایستاده بود. و هیچ چیز بعد از اون، معنی نمیداد« ما مقصریم سهونی. اگر فقط باورش میکردیم...»
سهون، کلماتی برای آروم کردنش نداشت؛ فقط تونست اجازه بده مینسوک، به پیراهنش چنگ بزنه و تمام پشیمونیها و خشمش رو، با اشک ریختن تخلیه کنه.-----------------------
خب، آپدیتای امشب تموم شدن:›
نظراتتون منو برای ادامه تشویق میکنن. پس دریغ نکنین لطفا 💘
YOU ARE READING
𝐞𝐱𝐮𝐥𝐚𝐧𝐬𝐢𝐬
Fanfictionاز دفتر خاطرات کیم جونگده؛ حالا کجام؟ خودمم نمیدونم. یه جایی لابلای مارپیچ ذهنم؟ یه دنیای موازی؟ من فقط، چراغ روشنی رو از بین ابرهای تیره دنبال کردم، به اون رویای مصنوعی پشت کردم و حالا، هربار اینجا مینشینم و منتظر میشم که دوباره روی تخت سفت، در...