Chapter 3 : Lunacy

18 10 1
                                    

دفتر خاطرات کیم جونگده,
Log #2

من واقعا شاعر خوبیم! پرستار بامزه‌ای که بهم سوپ می‌ده، گفت که تخیلاتم عالیه. اینو درمورد نوشته‌ی قبلی می‌گفت! منم باهاش موافقم!
پرستار بامزه، بهم می‌گفت وقتی داروهام رو مصرف نمی‌کنم، حالتی پیدا می‌کنم که بهش می‌گن «شیدایی». وقتی این حالت بهم دست می‌ده، فکرایی می‌کنم که درست نیستن.
حتی بهم گفتن بخاطر تصورات خطرناکم، به بقیه آسیب زدم. کسی که دوستش داشتم...؟
اما من چیزی از هیچکس به خاطر نمیارم. شاید برای همینه ذهنم شروع به داستان‌سرایی درمورد کسایی که وجود ندارن می‌کنه!

پرستار تشویقم کرد تا به داستان نوشتن ادامه بدم و گفت نوشته‌هام رو جدی نگیرم. و گفت اگر همینطوری همه‌اشون رو نشونش بدم، بعد از هربار که ازم خون می‌گیرن، بهم کتاب جدیدی هدیه می‌دن.
این فوق‌العاده نیست؟

بقیه ... آم، دقیقا نمی‌دونم این آدما رو چی صدا بزنم، هم اتاقی‌هام؟ هم-تیمارستانی؟ㅋㅋ بهرحال، بقیه‌ی اونا، به امتیازهایی که من دارم حسادت می‌کنن! یکیشون حتی تلاش کرد با یه جسم تیز بهم حمله کنه! احمقانه‌اس. من فقط باهاشون همکاری می‌کنم!

باز درحال وراجی هستم! پرستار یکم دیگه میاد تا ببرتم برای معاینه‌ی روتین. از معاینات خوشم نمیاد. دردآورن..
بهرحال.

باید برم. امیدوارم دوباره توی حالت شیدایی داستانای باحال بنویسم.. مثلا درمورد انسان نبودنم ㅋㅋ

آه داشت یادم می‌رفت، یه کتاب جدید کنار تختم پیدا کردم که فکر کنم پرستار قدیمیم به عنوان آخرین هدیه قبل رفتنش برام گذاشت!
توی صفحه اول نوشته بود
«برای چن
اون لقب رو دوست دارم! مرموز به نظر میاد!

کیم چن ><

                    -------------------------

سلام! می‌دونم گیج شدین و می‌دونم خیلی آپدیت کوتاهیه ولی آپدیتای بیشتر در راهن!
ممنونم که با نظرات و ووت‌هاتون بهم دلگرمی می‌دین ! 3>
سوالی هم دارید در خدمتم.

𝐞𝐱𝐮𝐥𝐚𝐧𝐬𝐢𝐬Where stories live. Discover now