• دفتر خاطرات بیون بکهیون
Entry 2,چانیولا، حالت چطوره؟
فکر نمیکنم درمورد من کنجکاو باشی، اما منم خوبم.
بهم دارویی نمیدن. فکر میکنن کاملا حافظه و عقلم رو از دست دادم، برعکس جونگده.امروز با بوی عطرت از خواب پریدم. اونجا کسی نبود ولی خیلی احمقانه امیدوار بودم حداقل روحت به من سر بزنه.
هنوزم فکر میکنم جونگده بین ما، خوششانسترینه.
منظورم رو اشتباه نگیر؛ از رنج کشیدنش خوشحال نیستم. اما اون توی رویاهاش پیش مینسوکه.
این نکته مثبتیه نه؟ بهترین چیزیه که ما بتونیم تجربه کنیم...منم مثل جونگده خوشخیال بودم. فکر میکردم یه روزی میرسه که ما هم عادی بشیم.
جایی از دنیا، یه زندگی معمولی باهم داشته باشیم.
جایی که هرروز صبح با عطر تن تو بیدار شم، دور از تمام این کابوسها.
اما من سادهلوح بودم یول، مگه نه؟
شاید حتی سادهلوحتر از جونگده.آه راستی تو فکر میکنی اون با مینسوک به جایی میرسن؟ اونا به نظرم باهم خیلی کیوتن. اما جونگده شانسش رو نداشت بهش اعترافی بکنه.
تو کسی بودی که شانس جونگده رو هم ازش گرفتی، میدونستی یولا؟
همون شبی که با دستای خونی، بالای سر ییشینگ بودی.
همون شبی که با کلماتِ جادوییت، منو توی مشتت گرفتی و من بهت اجازه دادم مثل عروسک خیمهشب بازی، منو توی بازی کثیف خودت بکشونی.
بازیای که هیچی ازش نمیدونستم.تو همه چیز رو از همه ما گرفتی.
نور رو از گروه،
عشق رو از جونگده،
و زندگیم رو از من.کاش میتونستی به سوالام پاسخ بدی چانیولا. کاش میتونستم سرت فریاد بکشم.
اما منِ لعنتی، محکومم به ناظر بودن.
بخاطر قلبِ نفرینشدهم که به بندبند وجود تاریک تو قفل شده.راستی، یولا، کِی جلوی تابش نور به روحت رو گرفتی؟ من که هرگز جایی نرفتم.
بعد از ییفان بود؟ اتفاقی که براش افتاد...؟شاید باید اونو سرزنش کرد، بخاطر تاریکیِ تو.
کسی که گذاشت و رفت و نیمهی قدرتِ درونت رو رها کرد تا سیاه شه؟
اما پس چرا این اتفاق برای سهون نیفتاد ؟
چرا جونگینی خودشو نباخت؟کیو باید سرزنش کنم، یولِ من؟
تو رو؟
چطور میتونم؟لبخند معصومانه و صدای بم و چشمان درشتت مگه میذارن؟ تصویر سمج صورتت که انگار روی پلکهام تتو شده و ثانیهای از جلوی چشمام دور نمیشه مگه میذارن؟
تپش قلبم وقتی یاد لبهای گرمت میافتم مگه میذاره؟
YOU ARE READING
𝐞𝐱𝐮𝐥𝐚𝐧𝐬𝐢𝐬
Fanfictionاز دفتر خاطرات کیم جونگده؛ حالا کجام؟ خودمم نمیدونم. یه جایی لابلای مارپیچ ذهنم؟ یه دنیای موازی؟ من فقط، چراغ روشنی رو از بین ابرهای تیره دنبال کردم، به اون رویای مصنوعی پشت کردم و حالا، هربار اینجا مینشینم و منتظر میشم که دوباره روی تخت سفت، در...