چانی اپا منو سر کوچه مدرسه پیاده کرد همیشه همین بود سر کوچه منو پیاده میکرد چون معتقد بود باید در روز پیاده روی کنیم و اینکه مدرسم اخر کوچه بود بی تاثیر نبود منکه مشکلی نداشتم باهاش
من زندگی عجیبی ندارم یعنی فقط یکم عجیبه
دوتا برادر بزرگتر از خودم دارم یونگی هیونگ لینو هیونگ
یونگی هیونگ 21 سالشه لینو هیونگ هم 20 سالشه
سه سالم بود مادرم مرد اون موقعه نامجون اپا 25 سالش بود خیلی داغون شکسته شده بود سختش بود از دوتا بچه نگه داری کنه یک بچه سه ساله یک بچه شش ساله هنوز براش خیلی جوون بود پنج سال به سختی گذشت اپا شد 30 سالش تا اینکه با فرشته نجاتمون اشنا شد بنگ چان اپا دقیقا یادمه 18 اپریل بود که چانی اپا لینو هیونگ وارد زندگیمون شدند میتونم جزو قشنگ ترین اتفاقات زندگیم بود
چانی اپا اون موقعه 25 سالش بود
البته الان از اون ماجرا 10 سال گذشته
10 ساله که من با دوتا پدر و دوتا برادر بزرگتر زندگی میکنم زندگی خوبی دارم
زندگیی که فکر کنم شاید خیلیا ارزوشونه ولی نمیدونم انگار یه چیزی کم بود چیزی که من پیداش نمیکردم مجبورم میکرد روی دستام نقاشی کنم
من توی یک کافه زندگی میکنم کافه
نامجونی چانی اپا
کافه خودکشی شاید اسم کلیشه ایی باشه ولی من عاشقشم
خونمون طبقه بالا کافس
اتاق من تو زیرشیرونی کافه هست که منبع ارامش منه
همینجوری که تو افکارم بودم که به مدرسه نزدیک شدم و رفیق پر انرژیم دیدم که مثل بادکنک بادی داشت تکون میخورد دستاشو برای من تکون میداد تا من ببینمش
سعی کردم لبخند بزنم با دو به سمتش برم و مچ دستمو زیر استین هودیم قایم کنم
ساعت 6 عصر بود ولی چون به امتحانای ترم نزدیک بودیم همه تو مدرسه داشتن درس میخوندن محله ما قدیمی بود کتابخونه نداشت تا برن بچه ها درس بخونن برای همین همه به مدرسه میومدن برای درس خوندن حقیقتا برای من درس خوندن زیاد مهم نبود ولی نامجون اپا تاکید داشت روش
به هوسوک صمیمی ترین رفیقم رسیدم دست دادم
_سلام هوسوکی
+سلام کوکی دیر کردی بدو الان اقای هانسونگ میکُشتمون
..................................
سفارش میز شماره 6 سه تا امراکانو
سفارش میز شماره 7 دوتا چیز کیک
ساعت 7 عصر بود ساعات شلوغی کافه بود
یک ساعت بود کوک رفته مدرسه تا درس بخونه امیدوارم دوباره بلایی سر خودش نیاره به هوسوک سفارش کردم حواسش بهش باشه
_لینووو
با صدای هیونجین از افکارم در اومدم
_حواست کجاست پسر بیا سفارش هارو ببر
سفارش هارو از روی میز بزرگ برداشتم به سمت میزا رفتم
حقیقتا من گارسون کافه خودمون بودم
دوستام هیونجین فلیکس
هیونجین باریستا بود فلیکس کیک درست میکرد و چانی اپا هم کمک میکرد بالاخره دو نفره نمیشه کاری کرد که
محله قدیمی ما فقط یک کافه داشت و البته کلی ادم بیکار الاف خب قطعا اون تنها کافه،کافه ما بود
نامجونی اپا هم پشت صندق بود
ما پول زیادی از مشتری هامون نمیگرفتیم
برای همینم کافه شلوغی داریم مخصوصا اخر هفته ها
اون موقعه یونگی هیونگ و دوستش تهیونگم میان تو کافه کمک البته با کوچولو خانواده کوکی خانواده تقریبا شادی هستیم فراز نشیب های زیادی داریم ولی باهاشون دستو پنجه نرم میکنیم و باهاشون زندگی میکنیم
بعد اینکه سفارش هارو بردم برگشتم به آشپزخانه که سفارش های جدید ببرم که دیدم فلیکس درحال تزیین کیک هاست و هیونجینم دستاشو دور کمرش حلقه کرده
لبخندی زدم مثل همیشه اذیتشون کردم
_کفترای عاشق بدویید کلی سفارش داریم دست تنهاییم وقت این کارا نیست
نگاهی به ساعت انداختم 7:45 بود
سریع به سمت پله های گوشه اشپزخونه رفتم ازشون بالا رفتم
طبق معمول نامچونی چانی اپا داشتن همو میبوسیدن
همیشه همین بود یهو غیب میشدن دیگه برای همه چیزه عادی شده بود جز کوک
دوباره از پله ها بالا رفتم
به سمت اتاقم رفتم
خونمون سه طبقه بود
طبقه اول کافه دوم پذیرایی و اتاق نامجونی چانی اپا طبقه سوم اتاق منو یونگی هیونگ و زیر شیرونی اتاق کوک یجورایی خونمون سه طبقه نیم بود
سریع به سمت لپ تاپم رفتم روشنش کردم تا به یه سری کارام برسمpuzzle:
زندگی هممون مثل پازلی بود که تیکه اصلیشو گم کرده بودیم و برای پیدا کردنش باید سختی های زیادی میکشیدیم

YOU ARE READING
𝒔𝒖𝒊𝒄𝒊𝒅𝒆 𝒄𝒂𝒇𝒆
Fanfictionاز پنجره اتاق رفت بیرون ولی قبل رفتنش تو گوشم گفت ببخشید که بدون اجازه ات خواستمت....... ................................................. 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒕𝒂𝒆𝒌𝒐𝒐𝒌 _ 𝒎𝒊𝒏𝒔𝒖𝒏𝒈 _ 𝒔𝒐𝒑𝒆 _ 𝒉𝒚𝒖𝒏𝒍𝒊𝒙...... 𝒔𝒖𝒓𝒑𝒓𝒊𝒔𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆...