Guest

43 7 1
                                    


کوک
نفهمیدم کی خوابم برد
ولی از نور خورشید که با سرعت یه نیوتن بر ثانیه داشت میخورد تو تخم چشمام فهمیدم صبح شده
ولی خسته تر از اینام که چشمام باز کنم
امروز کافه تعطیل بود
چون از ساکت بودن طبقه پایین میشه فهمید
بزور چشمام باز کردم روی تخت نشستم
با نگاه کردن به دستام و ستاره های روش لبخند کوچیکی زدم تو افکار خوردم غرق بودم که
چان: کوککککککک پاشوووووووووووو
چانی اپا صدام میزد
سریع پتو رو از روی خودم زدم کنار از پله ها رفتم پایین
کوک: سلام صبح بخیر اپا
پشت میز وسط اشپزخونه کافه نشستم
چان: صبحت بخیر کوکی
چان اپا عادت داشت جوری صدام کنه انگار من از اون بزرگ ترم
چان: من میرم یونگی و لینو هم صدا کنم هنجرم جر خورد از پس از این پایین صداشون زدم
کوک: مطمئنی میخوای یونگی هم صدا کنی؟؟؟
چان: پدر گرامی اماده باش دادن باید همه حاضر باشن حمله شده
خنده ریزی کردم نامجون اپا هر موقعه میخواست خبر مهمی رو بگه میگفت حمله شده باید نیروی های نظامی حاضر باشن نقشه بکشیم
بعد از اینکه چان اپا از پله ها رفت بالا سرمو روی میز گذاشتم تا یکم بخوابم که صدا در شنیدم
مگه نمیبینن بسته اس؟؟؟
بزور از جام بلند شدم در کافه رو باز کردم
به سرعت تو بغل کسی فرو رفتم که چه عرض کنم رب شدم
هانا: سلام شنقللل
از بغلش بیرون اومدم
بلند داد زدم
کوک: خالهههههههههههه
و البته با این حرفم پس گردنی محکمی خوردم
هانا: چندبار گفتم به من نگو خاله مگه من چند سالمه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کوک: ببخشید خاله
تا اومد ضربه دوم بزنه که صدای لینو هیونگ شنیدم
لینو: خالههههه
هانا: چرا شما یاد نمیگیرید به من نگید خالهههههههه
با حرص خوردن هانا با لینو هیونگ زدیم زیر خنده
لینو هیونگم هانارو بغل کرد
لینو: چیشده نونا اومدی اینجا
هانا: یعنی من نمیتونم بیام برادرزاده هامو ببینم؟؟؟؟؟
کوک:چرا میتونید بیاید اما خیلی یهویی
همینجوری که داشتیم به هانا حرف میزدیم چان اپا نامجون اپا از پله ها پایین اومدن
چان:هانااا اینجا چیکار میکنی؟؟؟
هانا به سرعت به سمت چان اپا دویید چان که فکر کرد میخواد بغلش کنه دستاش باز کرد ولی هانا از زیر دستاش خودشو رد کرد رفت بغل نامجون.اپا
چان اپا که خیلی ضایعه شد با قیافه پوکر به سمت نامجون برگشت که هانا بغل کرده بود
هانا:سلام شوهر برادر عزیزم
تا اومد نامجون جواب بده
چان:از بغل همسر من بیا بیرون
دست هانا رو گرفت بزور از بغل نامجون بیرون کشید خودشو جای هانا تو بغل نامجون جا کرد
نامجون که تا الان ساکت بود خندید دستاشو دور چان حلقه کرد
نامجون:حسود کوچولو عضله ایی
هیچکس جز اون چند نفر نمیدونست چان چقدر حسوده
نامجون:خوبی هانا خوش اومدی
هانا بعد اینکه چشم غره ایی به چان رفت
هانا:خوبم اومدم برادرزاده هامو ببینم
چان:دیدی دیگه برو سلام احوال پرسی هم کردی خدافس
هانا ادایی برای چان دراورد
هانا:کسی با تو نبود
همگی پشت میز نشستن
هانا:یونگی کجاست؟
لینو:صبح زود رفت تمرین
هانا:صبح زود روز تعطیل؟
چان:هانا ! بیخیال
هانا: باشه،ببخشید

Guest

دوستان واقعا ببخشید من خیلی دلم میخواد زود زود اپ کنم از اونجایی که دارم فیک رو با یکی از دوستام مینویسم مقداری گشاده البته بیشتر از مقداری گشاده ولی خب تقدیم شما امیدوارم خوشتون بیاد🙏🏻🤍✨😂
راستی بالاخره تو چنل تلگرام ویدیو گذاشتم خوشحال میشم عضو بشید تا بتونید فیک بهتر تصور کنید

𝒔𝒖𝒊𝒄𝒊𝒅𝒆 𝒄𝒂𝒇𝒆 Where stories live. Discover now