Amicophilia

46 9 7
                                    

نامجون:
چان خوابش که برد اروم از اتاق بیرون رفتم سمت اتاق کوک
خواب بود ولی الان تنها وقت حرف زدنمون بود
اروم صداش کردم و جدی نگاش کردم
کم کم بیدار شد و از حالت خواب الود خارج شد و درجا بغض کرد
کوک: اپااااا
اروم سرمو انداختم پایینو سعی کردم نزارم بازم اشک های پدرشو ببینه
نامجون: چرا اینکارو با خودت میکنی؟
کوک: اپا... من.... اینکار ارومم میکنه..شاید فکر کنی بچه ام ولی واقعا دردش باعث میشه بقیه دردا از بین بره
نامجون: کم کم این درد برات کم میشه و فقط دردای زیاد میتونه اروم کنه و تهش به این میرسی که ناخوداگاه بیشتر اون تیغو فشار بدی تا درد ابدی به خودت و.....خانواده و دوستات بدی
کوک: نامجون اپا من واقعا همچی رو سعی کرد هر روش برای ارو-
وسط حرفش بوسه ای به سرش زدم
نامجون: من پدرتم و همسنت نیستم اونقدر و نمیدونم نوجوونایی مثل تو چه حسی دارن پس فقط بهت میگم هرچی شد فقط بیا بغل اپاهات.... نه من بیشتر پیش چان اون تو اروم کردن از منم بهتره و برای اینکه این وضعیت تموم شه با هیونگات حرف بزن من فکر نکنم به این زودیا چان بتونه با یونگی حرف بزنه ولی داره تلاششو میکنه
کوک: اپا میشه برم پیش لینو هیونگ بخوابم؟
نامجون: بچه که بودی از او بغل یونگی پایین نمیومدی ولی حالا از بغل لینو بیرون نمیای
کوک: ببخشید....
بی حرف بوسه ای به سرش زدم
نامجون: تقصیر یونگی ام هست که باهات سرد و خشنه پس ناراحت نباش
بوسه دیگه ای زدم به سرش و بعد موهاشو مرتب کردم برگشتم پیش زندگیم تا بخوابم
..................................
کوک:
پاشدم سمت اتاق لینو هیونگ خواستم برم که یاد حرف بابا افتادم
" از بغل یونگی بیرون نمیومدی"
اروم راهمو سمت اتاق یونگی هیونگ بردم و در زدم که دیدم صدای گرفته ای جوابمو داد
یونگی: لینو اعصابتو ندارم
کوک: هیونگ منم....
سکوتی شد و بعد چند دقیقه در باز شد و بعد حرف یونگی هیونگ باز بسته شد با این تفاوت که اینبار قفل هم شد
یونگی: من دیگه هیونگت نیستم
میخواستم بغض کنم ولی باید قوی میشدم باید خودمو درست میکردم
به سمت اتاق خودم رفتم در بستم پشت در فرود اومدم به اشکام اجازه باریدن دادم
من اونقدرا هم قوی نبودم....

Amicophilia
لذت از خراشیده شدن

𝒔𝒖𝒊𝒄𝒊𝒅𝒆 𝒄𝒂𝒇𝒆 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora