. 2 . خواستگاری

2.1K 240 16
                                    

وقتی چشمش رو باز کرد توی اتاقش بود سرش درد میکرد دور اطراف رو نگاه کرد و کسی رو ندید
بلند شد

کنار تخت رو نگاه کرد پارچ آبی رو دید خودش رو به سختی بلند کرد کمی از آب داخل پارچ رو درون لیوان ریخت و سر کشید

روی میز یه کاغذ بود
"جونگ کوک احتمالا وقتی بیدار میشی من نیستم واست غذا ماده کردم گذاشتم داخل سرد کن دکتر گفت هواست به زخمت باشه باهاش حموم نکن و اگر خواستی حموم کنی حتما خوب بپوشونش که بهش آب نخوره و چند تا پماد دست ساز و دارو گذاشتم مراقب خودت باش اگر کمک خواستی به دربار نامه بده کسی رو واسه مراقبت ازت میفرستن مراقب خودت باش

سونگ این "

هوفی کشید خودش رو از روی تخت بلند کرد که سرش گیج رفت لبه میز رو گرفت که زمین نخوره و موفق هم شد باید میرفت و یه چیزی می خورد داشت زعف می‌کرد
غذاشو رو که خورد به بیرون رفت باید تبدیل میشد تا گرگش زخمش رو لیس میزد تا دردش آروم تر بشه
رفت کنار درختی و لباس هاشون در آورد و همون جا رهاشون کرد و شروع کرد به لیس زدن زخمش و جواب هم داد دردش کم شد شروع کرد به آروم حرکت کردن از درخت های بلند و سبز جنگل گذشت و به یه دره رسید همون جا وایستاد و پاین دره رد نگاه کرد عمیق بود و مه همه جارو گرفته بود پوزه ازش رو بالا گرفت و چشماشو بست با خودش گفت باید زودتر عقدام کنم برای خواستگاری وگرنه ممکنه این فرصت رو از دست بدم واقعا چرا امگا های غالب نر انقدر کمیابن
بعد تکرار کرد
واقعا حق دارن اگر بخاطرش پول بخوان
از دره فاصله گرفت و سمت چشمه ای رفت دور و برشو نگاه کرد غزالی رو دید که داره اونور چشمه آب میخوره می‌خواست اونو شکار کنه ولی با خودش فکر کرد شاید زخمش آسیب ببینه پس بیخیال شد

به سمت درختی که لباس هاشو در آورده بود رفت و تبدیل شد لباس هاشو پوشید به سمت خونش رفت و داخل شد نگاهی به آسمون از پنجره کرد اصلا دقت نکرده بود شب شده پس رفت یه چیزی بخوره به رخت خواب رفت چشماش از شدت خسته رو هم اوفتاد و به خواب رفت .

تهیونگ از شدت بی‌خوابی چشماش میسوخت و سرش درد میکرد دیشب بخاطر مادرش نخوابیده بود چون اون مریض شده بود ولی اشکالی نداره دم در رفت و نامه ای رو دید بازش کرد و نگاهی داخلش انداخت از هم بازش کرد و شروع کرد به خواندش

" خانم کیم و آقای لی لطفا برای امشب آماده باشید من دادم برای خواستگاری پسر تون میام و این که میدونم رسم دارید داماد تا شب جشن نباید صورتش معلوم بشه پس واستون این شنل رو فرستادم تا به پسرتون بدین "
تهیونگ نگاهی به پایین پاش انداخت و بله اون طرف تر جعبه ای رو دید پس سمتش رفت بازش کرد شنلی زیبا و منجق دوز شده رو دید
لبخندی زد و در جعبه رو بست نگاهی به نامه توی دستش انداخت و اومد که ادامه نامرو بخوانه که مامانش صداش زد تهیونگ سریع جعبه رو بغل گرفت و سمت در رفت
جعبه و نامه رو دست مامانش داد

بعد از چند دقیقه مادرش غرق خواندن نامه بود که با دست تهیونگ که جلوی نامه می‌اومد توجه مامانش رو جلب کرد

"+ چی میگه"
"میگه که باید واسه شب آماده باشید و بعد از خواستگاری درخواصت دارن که زود تر ازدواج کنید "
"+باشه ..... ولی مامان مطمئنی که اون مرد خوبیه "
دست تهیونگ رو گرفت
" آره اون مرد خوبیه و فرمان دار ارتشه و پول دارد دیگه چی میخوای "
"+اوهم"
توی دلش گفت من فقط عشق آرامش میخوام

شب شده بود خانم کیم و برادرش آماده استقبال از مهمونشون بود که صدا در اومد خانم کیم سریع تیهونگ رو هول داد تا بره توی انباری اون نباید تهیونگ رو ببینه وگرنه نقششون بهم میخورد
درو باز کرد و با لبخند جلو رفتن تشکر کوتاهی واسه گل ها کردن و خانم کیم واسیه جونگ کوک دمنوشی ریخت
"بفرمایید آقای جئون "
خانم کیم همین جوری که میگفت کنار برادرش نشست
جونگ کوک تشکری کرد
"-میدونم که نمیتونم پسرتون رو ببینم پس اومدم حلقه هارو بدم دست شما من ممکنه نتونم حلقه هارو با خودم بیارم و راستی شما میخواین واسه جشن کسی رو دعوت کنید "خیلی سرد گفت
خانم کیم نگاهی به برادرش انداخت و آب دهنش رو قورت داد گفت " بله اگر اشکالی نداره خواهرم ، برادرم و خنوادش "
"- بله مشکلی نیست منم چند تا از نزدیکام که توی ارتش کار میکنن رو دعوت میکنم بیشتر از 4 نفر نیستن و شما "
"ماهم 7 نفر بیشتر نیستیم "
"-خوبه پس تجهیزات مراسم رو برای پس فردا میگم بچینن نمیخوام هیچ کس خبر داره بشه که من دارم ازدواج مجدد میکنم پس تقاضا دارم به کسی چیزی نگین و این که نامه جایی که باید حضور پیدا کنید رو واستون میفرستم "
"-راستی اینم از حلقه ها ..‌... من بهتره برم دیگه دیر وقته "

با خداحافظی کوتاهی اون جمع رو ترک کرد

صبح روز بعد

صبح خیلی زود بیدار شد و به سمت قسمت خلوت از شهر رفت تا کلبه کوچکی برای جشن فردا اجاره کنه
با کمک دو نفر از درباریان قصر کلبه رو تزئین کوچکی کرد
هوفی کشید اون اصلا حس خاصی به این مراسم نداشت

باید کشیش مورد اعتمادی رو پیدا می‌کرد تا مراسم رو رسمی کنه

پس سوار اسبش شود سمت مکانی که سراغ داشت رفت

...

اینم از پارت دوم اومید وارم خوشتون بیاد ببخشید پارت اول کم بود ولی این پارت بیشتر از پارت قبلی
کامنت و ووت یادتون نره مرسی 🤍🌻🦋

{ Deaf mute }KOOKVWhere stories live. Discover now