عصر دم دمای غروب بود
جونگ کوک روی صندلی چرمی نشسته بود و پا روی پا انداخته بود و روزنامه میخواند
غرق روزنامه خواند بود که صدای در اومد بلند شد و سمت در رفت درو باز کرد سگ وفا دارش سمتش پرید و خودش رو تو بغلش انداخت
جونگ کوک سرش رو نوازش کرد و زیر گلوش رو نوازش کرد
سگ از شدت خوش حالی توی خونه در حال دویدن بود
جونگ کوک بلند شد و به بهترین دوستش دست داد
"-سونگ این بیا داخل"
"اصلا معلومه کجای دیگه خونه من هم نمیای "
"-سرم شلوغ...."
با افتادن قابلمه فلزی حرفش نصفه موند و سریع به سمت آشپز خونه دویدن
تهیونگ از شدت ترس نفس نفس میزد و چشماشو بسته بود .جونگ کوک نگاهش به سگش افتاد که روبروی تهیونگ وایستاده بود و هیچ واکنشی نشون نمیداد نزدیک سگش شد و بهش فهموند که تهیونگ دوسته و آزاری نداره
سگش رو با سونگ این به سمت حال راه نمایی کرد و خودش به سمت آشپزخونه پا تند کردجونگ کوک نزدیک تهیونگ شد و رو به روش وایستاد
تهیونگ با متوجه شدن سایه کسی روی خودش چشماشو باز کرد جونگ کوک رو توی چند سانتی صورتش دید و سریع خودش رو عقب کشیدجونگ کوک چشمی چرخوند
رفت قلم و کاغذی آورد و روی کاغذ نوشت
"- اون دیگه کاری بهت نداره میتونی راحت باشی "
تهیونگ از جونگ کوک به زبون اشاره تشکر کرد
و جونگ متوجه شد که اون ازش تشکر کردبا سونگ این مشغول صحبت بودن که تهیونگ با چای های توی سینی سمتشون میومد
اول یه فنجون چای برای سونگ این گذاشت بعد برای همسرش
بعد از گذاشتن چایی رفت و کیک هارو آورد
همون جور که سمت جونگ کوک میرفت یه کاغذی رو یه دستش داد . از اون جا دور شدبعد از رفتن سونگ این کاغذی رو باز کرد که تهیونگ داده بود
"-باید یه چیز خیلی مهمی رو بهت بگم لطفا آروم باش خوب که بهش فکر کردی جواب بدهمن
من باردارم
فکر کنم نزدیک 2 ماه میشه که باردارم
لطفا بگو که این بچه رو میخوای
میدونم که حس خاصی بهم نداری ولی لطفا
خوب راجبش فکر کن "با خودش فکر میکرد که چرا تهیونگ فکر کرده اون بچه رو نمیخواد
درواقع تهیونگ نمیدونه که جونگ کوک عاشق بچه هاست و همیشه دوست داره پدر بشه
ولی چرا تهیونگ زود تر بهش نگفته بود
اون باید تا چند روز دیگه میرفت به یه ماموریت طولانی و دوست داشت بیشتر بمونه تا مراقب بچش و امگا باشه .سمت اتاق حرکت کرد و درو باز کرد تهیونگ داشت لباس هاشو در می آور تا به سمت حموم بره
جونگ کوک با دیدن رون های لخت تهیونگ روش رو برگردوند تا پسر زود تر وارد حموم بشهرفت و رو تخت دراز کشید و منتظر موند تا پسر از حموم در بشه تا بتونه باهاش صحبت کنه
بعد از 20 دقیقه تهیونگ از حموم در شد
و با دید جونگ کوک منتظر آب دهنش رو قورت داد
حوله که که روی سرش بود رو بیشتر به سرش فشرد
بلکه از فکر کردن زیاد دست بردارهروی تخت نشست از روی پاتختی دفتر و مداد برداشت روش نوشت"+منتظر جواب هستم "
و کاغذ و مداد رو دست جونگ کوک داد
جونگ کوک مداد رو برداشت و روی کاغذ نوشت
"- میدونم چی فکر میکنی ولی من موافقم که بچه رو نگه داریم و ازت خواهش میکنم توی این مدتی که من نیستم از خودت و بچه مراقبت کنی .به دربار نامه میزنم تا یه پرستار که به زبون اشاره مسلطه واست بیارن تا بتونی هم از خودت و هم از بچه مراقبت کنی .
هوا داره سرد میشه و پاییز توی راه لباس گرم بپوش
خونه رو گرم نگه دار و اگر حوس چیزی کردی بگو از دربار واست بیارن من سفارش میکنم که حواسشون بهتون باشه پس نگران نباش
من تا چند روز دیگه باید به مدت طولانی به ارتش بپیوندم و سیع میکنم زودتر برگردم
مرسی که مراقب بچه مون هستی"کاغذ رو سریع نوشت و دست تهیونگ داد
تهیونگ نامه رو خواند و با خواندن آخرین متن کاغذ کمی خوش حال شد
کاغذ رو کنار گذاشت و دراز کشید کمی توی افکارش گم شد و بعدش به خواب عمیقی رفتخب اینم از این پارت بچه ها
بلاخره به جونگ کوک گفت که بارداره
مرسی که ووت و کامنت میزارین ❤🫂
YOU ARE READING
{ Deaf mute }KOOKV
Fanfictionاگر عاشق امگاورس هستی این فیک واسیه تو عه پایان یافته📍 ژانر : آمپرگ - امگاورس - اسمات - هپی اند خلاصه جونگ کوک 37 ساله بعد از مرگ جفتش به این فکر کرد که بچه نداره پس بهتره که زودتر واسه خودش یه جفت پیدا کنه تهیونگ امگای زیبا و دلربا بایه مشکل بزر...