صبح روز بعد
تهیونگ خیلی زود بلند شده بود چون دلش به شدت درد میکرد
نگاهی به دور اطرافش انداخت جونگ کوک رو ندید
کمی استرس گرفت با خودش فکر کرد شاید خوشش نیومده
نگاهی به میز های کنار تخت انداخت
رومیزی سمت چپ یه برگه بود
برگه رو برداشت و بازش کرد
"- سلام من رفتم ماموریت از طرف ارتش حواست به خونه باشه به اسب پشت خونه هم یادت نره سر بزنی
تا یک ماه دیگه میامخداحافظ "
همین ،اشک توی چشماش جمع شد اون ناراحت بود و الان دیگه بدتر هم شده بود
اشکاشو پاک کرد و بلند شد با درد بدی که توی شکمش پیچید نشست
یکم پایین شکمش رو ماساژ داد تا دردش کم تر بشه
بلند شد نفس لرزونی کشید سمت در حرکت کرد بعد از این که کارش تموم شد سمت پایین رفت تا صبحانه اش رو بخورهدو هفته بعد صبح زود
دیشب از شدت ترس خواب نرفته بود و الان بخاطر حالت تهوع بیدار شده بود سریع سمت راه پله ها دوید
و خودش رو به پایین راه پله ها رسوند و درو باز کرد روس سنگ های دست شویی نشست و شروع کرد به بالا آوردن اسید معده اش ،
بعد از این که کارش تموم شد بلند شد و دهن و صورتش رو شست گلوش بد میسوخت
هوفی کشید از دست شویی خارج شد.
باید به دکتر میرفت قطعا یه مشکلی داشت که این همه حالش بد میشد و نمیتونست چیزی بخورهسریع آماده شد به سمت در رفت وقتی خواست درو باز کنه چهره مادرش رو دید تعجب کرد مادرش،این جا چی میخواست اون نباید بفهمه جونگ کوک خونه نیست وگرنه از خونه کلی وسیله واسه خودش میبرد
بخودش اومد و به زبون اشاره گفت "+ چیزی شده که اومدی این جا مامان"
لبخند مصنوعی زد
"اوه نه پسرم فقط اومدم یه سر به تو و جونگ کوک بزنم "
من و جونگ کوک
حالا باید چی میگفت میگفت جونگ کوک کجاست
"+ اون رفته پشت استبل و و تا چند دقیقه دیگه میاد . میخوای بمونی"
"نه عزیزم پدرت توی خونه منتظره بعدا میبینمتون "
"+خداحافظ"
وایی داشت از ترس میمرد فکر کرد الان مادرش میخواد بیاد تو خونه
درو بست منتظر موند تا مادرش دور بشه بعد به دکتر بره20 دقیقه بعد
بلند شد شنلش رو پوشید که جونگ کوک گرفته بود مامان ش بهش گفته بود که جونگ کوک خیلی آلفای تعصبیه
پس بهتره هرچی بهش میگه رو گوش کنهسوار اسب جونگ کوک شد و به سمت حومه شهر حرکت کرد و وقتی رسید سر صدا خیلی بود و همین طور خیلی شلوغ بود
پس تصمیم گرفت برگرده خونه
نزدیک راه خونه بود که دید مردی داره از اسبی پیاده میشه چشماشو ریز کرد تا دقیق تر ببینه که دید جونگ کوک سریع سمت خونه دوید
جونگ کوک سرش رو چرخوند و اونو دید
پسر به آرومی نزدیکش شد و تعظیم کرد که یک دفعه ...
جای درد بدی رو توی صورتش حس کرد
ترسید خیلی هم ترسید جونگ کوک دستش رو گرفت و سریع داخل خونه بردش
و شروع کرد سرش داد کشید
"-بیرون چه کار میکردی ... ها چرا خونه نبودی... با کی رفته بودی"
و همین جوری که حرف میزد شروع کرد به زدن پسرک مظلوم
اونم نمیتونست جوابی بهش بده پس فقط گریه میکرد
آنقدر کتکش زد تا خودش خسته شد
و تهیونگ بیچاره رو همون جا روی زمین ول کرد و رفت .3 ساعت بعد
وقتی بیدار شد کل بدنش درد میکرد
فکش از بغض قفل شد اصلا فکر نمیکرد بخواد این جوری اونم از آلفاش کتک بخوره
آهی کشید و بلند شد ضعف توی پاهاش حس میکرد دستش رو به دیوار گرفت تا زمین نخوره
فکر کرد جونگ کوک خونه نیست
آروم سمت دست شویی رفت و درش رو باز کرد که با بدن لخت جونگ کوک مواجه شد سریع درو بست
معذب شد و یکم خجالت کشید
آخه اون با اون هیکل خوش فرم و زیبا داشت ريشش رو میزد اونم لخت
جونگ کوک سریع بیرون اومد نگاهی به امگا ریز جسه انداخت و رفت سمت اتاق خواب خودش
تهیونگ نگاهی به پله ها کرد و بعد نگاهی به ساعت کرد ساعت ۱۱ ظهر بود و اون هنوز ناهار درست نکرده بود سریع کارش رو توی دست شویی انجام داد و بیرون اومد
سمت آشپز خونه رفت و شروع کرد به پخت غذا
زیر غذا رو کم کرد و کم کم رفت توی فکر با خودش فکر کرد مگه جونگ کوک قرار نبود یک ماه دیگه بیاد چرا سر دوهفته اومد ، چرا انقدر کتکش زده و چرا زود قضاوتش کرده12:48 ظهر
شروع کرد به چیدن میز ناهار خوری جونگ کوک با شنیدن صدای بر خورد بشقاب و چنگال ها به میز به پایین اومد این اولین ناهاری که توی خونش با جفت جدیدش میخورهتهیونگ سریع بشقاب جونگ کوک رو پر کرد و جلوش گذاشت و بشقاب خودش رو هم پر کرد و گذاشت تا خواست قاشق اول رو سمت دهنش ببره جوشش معده از رو که به بالا میاد رد حس کرد سریع سمت دست شویی پا تند کرد
خب اینم از این پارت بچه ها لطفا لطفا کامنت بزارین و نظر بدین و همین طور ووت هم بزارین خیلی ممنون 🫂🫀🍉
YOU ARE READING
{ Deaf mute }KOOKV
Fanfictionاگر عاشق امگاورس هستی این فیک واسیه تو عه پایان یافته📍 ژانر : آمپرگ - امگاورس - اسمات - هپی اند خلاصه جونگ کوک 37 ساله بعد از مرگ جفتش به این فکر کرد که بچه نداره پس بهتره که زودتر واسه خودش یه جفت پیدا کنه تهیونگ امگای زیبا و دلربا بایه مشکل بزر...