تهیونگ از کنار رودخانه به خونه میرفت مادرش رو دید که داره کنار آب لباس ها رو میشوره سریع کنار مادرش نشست و لباس هارو ازش گرفت و به زبان اشاره بهش فهموند
"+نیازی نیست من میشورمشون"
مادرش تشکری کرد و از کنارش بلند شد
تهیونگ به این فکر میکرد که باید چه کار کنه که کمی خرج زندگی شون در بیاد تازه اون هنوز جفتش رو هم پیدا نکرده بود
همون جوری که فکر میکرد یهو به خودش اومد دید لباس هارو هم شسته و پهن کرده به سمت در خونه رفت و درو زد مادرش درو باز کرد و کنار رفت
"لباس ها تموم شد"
"+آره تموم شد"
کنار پدرش رفت و دید مادرش داره بهش غذا میده به شونه مامانش زد و باز زبون اشاره گفت "+من انجامش میدم"
مادر بلند شد و کنار رفت تهیونگ رو صندلی نشست و با علاقه به پدرش نگاه کرد تهیونگ پدرش رو خیلی دوست داشت و به گفته پدرش تهیونگ بهترین بچه روی زمینهجونگ کوک کنار قبر جفتش نشسته بود یک سال از مرگ جفتش گذشته بود اون داشت به این فکر میکرد که چجوری با این همه بی توجهی که به اون کرده بازم زندست
جونگ کوک خیلی عذاب وجدان داشت که چرا وقت بیشتری با جفتش سپری نکرده بود .
از جفت عزیزش یدونه بچه هم نداشت و علتش مشخص بود
جفتش سرطان گوش داشت و چون درمانی نداشت اون الان توی این دنیا نیست
جونگ کوک همش توی ماموریت بود و تا چند ماه توی خونه پیداش نمی شد ولی اون سیع میکرد تا میتونست زود تر بیاد تا جفت عزیزش رو ببینه اون بیشتر از پنج سال بود که با جفتش زندگی میکرد ولی هیچ وقت نتونستن بچه دار بشنجونگ کوک بعد از این همه ساعت به این نتیجه رسید که باید واسه خودش به جفت پیدا کنه تا بتونه بچه دار بشه و طعم پدر شدن رو بچشه
آره اون عاشق بچه ها بود با این که ظاهرش نشون نمیداد ولی اون عاشق این بود که بچش از خون خودش باشهاز جاش بلند شد و به سمت خونش حرکت کرد تویه راه چند قلم خرید هم کرد اون باید غذا میخورد و به خودش میرسید ورزش میکرد اون نه تنها فرمان دار ارتش بود بله یه عضو خیلی سر شناس از جامه بود
دو ماه بعد
به خودش توی آینه کوچک که به دیوار وصل بود نگاه کرد اون کامل آماده بود واسه خدمت به مرد
بعد از خدمت به مردم و کشور عزیزش میرفت به خاستگاری یه امگا که تویه خونه کوچک زندگی میکرد کردن اون تاحالا اون امگا رو ندید بود ولی از مادر و دایی امگا شنیده بود اسمش تهیونگه ، امگای غالبه و پسره ولی اونا در ازای این که امگا شون رو میدن پول میخوان و این با رضایت خود امگاست
همون جور که توی فکر بود از اسب پیاده شد و به جلو رفت اون ها دستور داشتن که بیگانه های که به کشورشون اومده بودن رو بیرونن کنن
رو به سرباز ها گفت
"-سریع مرز هارو ببندین نزارین بشتر از این شن اول با ملایمت بیرونشون کنین اگر مقاوت کردن بکشیدشون"
سرباز ها اطاعت کردن و دست به کار شدن
توی همین حالت بود که با سوزش دستش چشماشو بست و وقتی چشم هاشون باز کرد مردی رو خنجر به دست دید و جلوی چشماش تاریک شود و به زمین خورد .خب اینم از این پارت ممنون میشم نظر بدین و ووت بزارین مرسی
راستی منم لوییزم و خوشحالم از آشنایتون 🫂😊🩷
YOU ARE READING
{ Deaf mute }KOOKV
Fanfictionاگر عاشق امگاورس هستی این فیک واسیه تو عه پایان یافته📍 ژانر : آمپرگ - امگاورس - اسمات - هپی اند خلاصه جونگ کوک 37 ساله بعد از مرگ جفتش به این فکر کرد که بچه نداره پس بهتره که زودتر واسه خودش یه جفت پیدا کنه تهیونگ امگای زیبا و دلربا بایه مشکل بزر...