سه سال بعد
بعد از سه سال تهیونگ موفق شده بود به جونگ کوک زبون اشاره یاد بده تا اون راحت بتونه باهاش ارتباط برقرار کنه .
جونگ کوک الان نزدیک به 40 سالگیش بود .
حس خوبی رو داشت اون یه خانواده کامل داشت و هیچ وقت فکرش رو نمیکرد آنقدر بتونه عاشق تهیونگ بشه و بتونه از وجود چنین فرزندان پاک و مهربونی داشته باشه .یک ماه مونده بود به پایان تابستون
تهیونگ و پسرا لب ساحل نشسته بودن و منتظر جونگ کوک بودن تا از خرید برگرده
هانول و هارو مشغول بازی با شن ها بودن و هادا هم بغل تهیونگ نشسته بود و صدف هایی که جمع کرده بود رو نشونش میداد و تهیونگ با ذوق به هادا نگاه میکرد که چجوری اون هارو بهش نشون میده
بعد از چند دقیقه جونگ کوک اومد و به یکی از دست هاش چند تا بستنی بود
بچه ها منتظر پدرشون موندن تا بستنی ها رو یکی یکی به اون ها بده .جونگ کوک کنار تهیونگ نشست و سرش رو توی گردن تهیونگ برد پسر با حس نفس های جونگکوک توی گردنش خندید و به جونگکوک نگاه کرد .
جونگکوک با زبون اشاره گفت "- خوش میگذره؟"
تهیونگ سرش رو پایین انداخت و لبخند ملیحی زد و سرش رو بالا و پایین کرد .
جونگکوک میدونست که تهیونگ همیشه بخاطر نشنیدن صدای خنوادش چقدر اذیت میشه ولی چیزی نمیگه
"-هادا عزیزم میشه لطفا بری و با هانول و هارو بازی کنی "
"بله"
هادا رفتجونگکوک جلو خزید و تهیونگ رو توی بغل خودش گرفت و رو رون خودش نشوند
تهیونگ سرش رو توی گردن جونگکوک برد و شروع کرد به گریه کردن .
جونگکوک آروم موها و کمر تهیونگ رو نواز میکرد
تهیونگ خیلی ناراحت بود
ناراحت بود از این که نمیتونه صدای همسر و فرزندانش رو بشنوه
ناراحت بود از این که نمیتونه صحبت کنه و صدایی نداره .ولی با وجود همه اینا اون عاشق همسر و فرزندانش بود
اون ها خیلی با درک و باشعور بودن .
پسراش اصلا تند صحبت نمیکردن یا سیع کنن از ناشنوا بودن تهیونگ سواستفاده کنند.تهیونگ سرش رو از تو گردن جونگکوک بیرون آوردن و اشک هاشو پاک کرد و گونه همسرش رو بوسید .
لبخندی زد و تهیونگ رو بیشتر به خودش چسبوند
همون جور که تهیونگ توی بغلش بود بلند شد و شروع کرد به راه رفتن به سمت دریا .تهیونگ به جونگکوک اعتماد کامل داشت و مطمعن بود که بلایی سرش نمیاره
دست هاشو دور گردن جونگ کوک حلقه کردبا لمس شدن پاهاش توسط آب دریا لرزی کرد و خودش رو دور جونگ کوک محکم تر کرد.
بعد از دو دقیقه آب بالا تر اومده بود
جونگ کوک تهیونگ رو زمین گذاشت تا تعادلش بهم نخوره
دست تهیونگ رو گرفت و بیشتر باهم پیش رفتن تا جایی که آب به قفسه سینه هاشون میرسید .آفتاب داشت طلوع میکرد و هردو باهم به طلوع آفتاب زل زده بودن
جونگ کوک تک به تک اجزای صورت تهیونگ رو بوسید و پیشونیش رو به سر تهیونگ تکیه داد
بعد از چند دقیقه جونگ کوک دست تهیونگ رو گرفت تا باهمدیگه برگردن به ساحل.وقتی رسیدن به خونه بچه های توی راه خوابشون برده بود
و جونگ کوک مجبور بود که اون هارو بغل کنهتهیونگ واسیه جونگ کوک یه سوپرایز داشت چون که امروز تولد جونگ کوک بود و اون الان 40 سالش شده بود.
کیک رو آماده کرد و 5 تا شمع هم روی کیک گذاشت و منظر شد تا جونگ کوک درو باز کنه .
وقتی جونگکوک کوک درو باز کرد
با چهره خندون همسرش مواجه شد
که چجوری نور شمع ها صورتش رو روشن کردن
به طرف تهیونگ رفت و بغلش کرد
اون فکر کرده بود که تهیونگ تولدش رو فراموش کرده بود ولی اون فقط میخواست سوپرایزش کنه .روی مبل ها نشسته بودن و تهیونگ داشت با دست هاش عدد هارو از 1تا 10 میشمارد تا جونگکوک شمع هارو خاموش کنه
جونگکوک کوک شمع هارو خاموش کرد و کیکش رو برش داد .هانول بیدار شده بود و به حال اومده بود و پشت سرش هم برادر هاش خواب آلود و خسته اش هم پشت سرش میومدن .
تهیونگ لبخندی زد و به طرفشون رفت و واسشون کیک گذاشت و بچه ها بادیدن کیک خوشحال شدن
بعد از خوردن کیک از تهیونگ تشکر کردن
به سمت جونگکوک رفتن و دونه به دونه گونه پدرشون رو بوسیدن و بهش تبریک گفتن
جونگ کوک با آغوش باز از فرزندانش پذیرایی کرد و اون هارو در آغوش گرفت و به تهیونگ اشاره کرد تا اون هم بهشون ملحق بشه
اون ها الان به خانواده شاد بودن که هیچ چیزی نمیتونست اون رو خراب کنه ....بله
اینم از پایان این داستان
بچه ها همونجور که گفتم این اولین استوری من بود و من خیلی وارد به نوشتن نبودم
از شما خیلی ممنونم که تا این جا همراه بودین و مرسی از حمایت هایی که کردین ووت و کامنت گذاشتین .
منتظر داستان های دیگه باشین دوستون دارم .🌚😊😍💓
نظر هاتون رو برای استوری بعدی کامنت بگذارید 👍
YOU ARE READING
{ Deaf mute }KOOKV
Fanfictionاگر عاشق امگاورس هستی این فیک واسیه تو عه پایان یافته📍 ژانر : آمپرگ - امگاورس - اسمات - هپی اند خلاصه جونگ کوک 37 ساله بعد از مرگ جفتش به این فکر کرد که بچه نداره پس بهتره که زودتر واسه خودش یه جفت پیدا کنه تهیونگ امگای زیبا و دلربا بایه مشکل بزر...