بعد از گذشت یک هفته حس میکرد حالش بهتره شده و تهوعش کم تر شده شکمش جلو تر اومده بود پس با همین حدس ها فهمید که ممکنه حامله باشه.
از یه هفته پیش جونگ کوک رو ندیده بود میدونست که صبح ها میره و شب ها میاد
رفت طبقه پایین و دنبال جونگ کوک گشت و توی آشپز خونه پیداش کرد تصمیمش رو گرفت، باید بهش میگفت که کر و لاله و نمیتونه حرف بزنه صداشو بشنوه
شاید ازش کتک میخورد ولی اضطراب اینو نداشت که بعد ها اگر از زبون یکی دیگی میشنوید چقدر بد میشد
روی کاغذ متی رو آماده کرده بود نزدیک جونگ کوک شد و به شونش زد جونگ کوک چرخید و نگاه کرد
سریع کاغذ رو دست جونگکوک داد و از اون جا دور شد
جونگ کوک با تعجب به رفتش نگاه کرد ، در کاغذ رو باز کرد
{ سلام
میخواستم یه چیز خیلی مهم رو بهت بگم میدونم که ممکنه برات سخت باشه باور کردنش ولی امید وارم عصبانی نشی و منو ببخشی من نمیتونم کهحرف بزنم و بشنوم
ببخشید که نمیتونم حرف بزنم و بشنوم تو نباید الان میدونستی تو باید قبل از ازدواج با من میفهمیدی
ببخشید.}جونگ کوک با شوک به دور و برش نگاه کرد ، و خیلی سریع اعصبانی شد به سمت اتاق تهیونگ پا تند کرد .
تهیونگ پشت به در وایستاده بود و متوجه حضور جونگ کوک نشد جونگ کوک دست برد و سریع لباس ش رو کشید و برگه رو جلوش گرفت
داد زد
"-این چیه؟"
تهیونگ با ترس دست هاشو تکون داد میخواست با زبون اشاره بهش بفهمونه که ببخشَتش و این تقصیر خودش نبود .
جونگ کوک نمیفهمید اون چی میگه پس سریع دستش رو کشید و نزدیک خودش کرد
قدش بلند بود خیلی هم بلند بود سرش رو گرفت بالا تا بتونه جونگ رو ببینه .
پلکاش میلزیدن و چشماش خیس شده بود اون فقط از دوباره کتک خوردن میترسید
پس سریع سرش رو پایین انداخت جونگکوک اونو با یه حرکت توی بغلش کشید .
تهیونگ از شدت شوک پلک نمی زد کم کم به خودش اومد و سطح مقاومت اشکاش فروریخت محکم پیرهن جونگ کوک رو توی دستش گرفته بود گریه میکرد
اون فقط یه بچه معصوم و بی گناه بود جونگ کوک دستش رو بالا آورد و روی سر پسر گذاشت تا آروم شهبعد از گذشت 20دقیقه تهیونگ خوابش برد و جونگ کوک اونو از خودش جدا کرد و رو تخت خوابوندش و بعد از خوابوندن تهیونگ از خونه خارج شد .
ساعت از 11 گذشته بود و جونگ کوک به خونه نیومده بود تهیونگ نگرانش بود
منتظر یه در نگاه میکرد میدونست که نمیتونه صدا رو بشنوه ولی شاید موفق شد بفهمه کسی پشت در هست یا نه
بعد از چند دقیقه به فکر این افتاد که به در تکیه بده تا بتونه حس کنه اگر کسی در زد بتونه درو باز کنه.
نزدیک به در شد تا تکیه بده احساس کرد در لرزید پس درو باز کرد
که ناگهان ، با صورت رنگ پریده جونگ کوک مواجه شد نگاهی به بدنش کرد که دید بازوش رو گرفته
وقتی دستش رو برداشت دستش پر خون بودزیر بغل جونگ کوک رو گرفت و به داخل خونه برد به سمت حموم رفت
جونگ کوک رو به گوشه دیوار تکیه داد و رفت تا جعبه کمک های اولیه رو بیاره
جونگ کوک از شدت درد عرق کرده بود و نفس نفس میزد
تهیونگ سریع کنار جونگ کوک نشست اول زخمش رو تمیز کرد و بعد شروع به بخیه زدن زخمش کرد وقتی کارش تموم شد نگاهی به جونگ کوک انداخت
دست ها شو روی پیشونیش گذاشت تا مطمئن بشه که پسر بزرگ تر تب نداره
سریع یکم از شربت های گیاهی که مادرش واسش درست کرده بود واسه جونگ کوک آورد و به خوردش داد .
کمک جونگ کوک کرد تا به اتاقش بره و استراحت کنه
جونگ کوک رو خوابوند رو تخت و شروع کرد به در آوردن لباساش تا موقعی که تب داره اذیت نشه خودش هم پایین تخت نشست و حواسش به جونگ کوک بود
مدام تبش رو چک میکرد
تا کم کم نزدیک های صبح روی دست جونگ کوک خوابش بردجونگ کوک وقتی بیدار شد تهیونگ رو دید که رو مچ دستش به خواب رفته
نگاهی به دور و اطرافش کرد و دستش رو آروم آروم از زیر سر تهیونگ در آوردتهیونگ با برخورد سرش به ملافه های سرد تخت از خواب بیدار شد
اولش خوابش میومد و چشماش بسته میشد ولی وقتی که در حالت خواب و بیداری پاهای جونگ کوک رو دید از جاش پریدسریع بلند شد و تعظیم نود درجه ای کرد
جونگ کوک با دیدن این حرکت تهیونگ سری از تأسف تکون داد و دست به سینه شد
تهیونگ به صورت ناخودآگاه رفت تا برای جونگ کوک لباس تمیز بیاره بلکه ناراحت نشه .نکته:
این فن فیکشن زمانش مال ۷۰ سال پیشه که ماشین ها کم بودن و اکثر مردم با چهارپایان رفت و آمد میکردن
پس اون زمان ها حمام و جود داشته امنیت کم و از مرز ها محافظت میشدهمرسی لایک و کامنت یادتون نره 🌻😃
YOU ARE READING
{ Deaf mute }KOOKV
Fanfictionاگر عاشق امگاورس هستی این فیک واسیه تو عه پایان یافته📍 ژانر : آمپرگ - امگاورس - اسمات - هپی اند خلاصه جونگ کوک 37 ساله بعد از مرگ جفتش به این فکر کرد که بچه نداره پس بهتره که زودتر واسه خودش یه جفت پیدا کنه تهیونگ امگای زیبا و دلربا بایه مشکل بزر...