پس سوار اسبش شود سمت مکانی که سراغ داشت رفت
شب شده بود
و جونگ کوک آنقدر خسته بود که باید اسبش رو به طویله پشت خونه میبرد و همین طور غذا میخورد و حموم میرفت میخواست غذا نخوره ولی اون باید بدنش رو قوی میکردتهیونگ هم از شدت استرس خوابش نمی برد همش با خودش میگفت "+نکنه گند بزنم نکنه ازم بخوان صحبت کنم اصلا مامان چیزی بهشون گفته که من کر و لالم
نکنه ازم خوشش نیاد "
آنقدر با خودش حرف زد تا آخر خسته شد و به خواب رفتصبح روز بعد
جونگ کوک مثل همیشه صبح زود بلند شد و به سمت دربار راهی شد اون باید به خونه امگا چند تا لباس و ندیمه بفرسته با یه نامه آدرس
جونگ کوک بعد از انجام کار ها توی دربار سمت پایین شهر رفت باید مطمئن میشد که همچی مرتبه و همه میوه ها ، غذا ها ، نوشیدنی ها آماده است بعد از کاری که توی قسمت پایین شهر داشت به سمت حومه شهر رفت تا چند دست لباس برای پسر که قراره بیاد به خونش بخرهبعد از تموم شدن کار هاش دیگه داشت عصر میشد سریع به سمت خونه رفت
به سمت حمام حرکت کرد دوش سریعی گرفت و بیرون اومد موهاشو خشک کرد که صدای در بلند شد
با صدای بلند و رسائی داد زد
"-کیه"
"سونگ اینم"
اوه سونگ این کسی که حکم برادر بزرگترشو داشت و همیشه و همه جا حواسش بهش بود
درو باز کرد
"مرد میتونم ذوق رو از توی چشمات ببینم "
به شوخی گفت
"- آره خیلی ..... هیی سونگ باید بیای یه دستی به سرم بکشی میتونی یا نه "
" آره بشین من الان وسایل هاتو میارم تا یه دستی به روت بکشم"
"-ممنون"
به انعکاس خودش توی آیینه نگاهی کرد آهی کشید توی دلش به خودش گفت"- امید وارم همچی خوب پیش بره"
سونگ این اومد اول از همه از موهای جونگ کوک شروع کرد بعدش شروع کرد به اصلاح صورتش
سونگ این با دست به شونه جونگ کوک زد و گفت عالی شدی
جونگ کوک نگاهی به انعکاس خودش توی آیینه کرد لبخندی نرمی زد
"- مرسی هیونگ "ندیمه ها تهیونگ رو آماده کرده بودن یه آرایش ساده و قشنگ با یکم سرخاب به لب هاش
تهیونگ کاملا آماده بود لباس هاشو پوشیده بود شنلش رو هم روی سرش درست کرد کفش های چرم زیبایی که جونگ کوک واسش فرستاده بود رو پوشید مادرش دستی به شونش کشید و گفت "آماده ای"
تهیونگ سری تکون داد
سوار اسب شد و سمت مکان مورد نظرشون حرکت کردنجونگ کوک از قبل اونجا بود روی سَکو که باید اونجا باشه ایستاده بود و به کشیک نگاهی کرد که داشت برگه هایی رو مرتب میکرد
تهیونگ از روی اسب پایین پرید خیلی استرس داشت میترسید
داییش اومد جلو اون باید دستش رو میگرفت ولی چقدر حیف که پدرش جایه داییش نبود
دست داییش رو گرفت و در باز شد همه نگاه ها اومد سمت اون کمی با دست آزادش شنلش رو درست کرد
سمت جایگاه رفت و داییش دست اون رو داخل دست جونگ کوک گذاشت گفت "مراقبش باش"
و جونگ کوک سری تکون داد
تهیونگ از شدت استرس دستاش یخ کرده بود اون صدای هیچ چیز رو نمیشنید بخاطر همین اشک توی چشماش حلقه زده بود جونگ کوک که لرزش و سردی دست های تهیونگ رو دید به دستاش فشاری وارد کرد تا حواسش رو جمع کنه
" ما اینجا جمع شدیم تا ازدواج این زوج خوشبخت رو جاری و رسمی کنیم ..... آیا شما جئون جونگ کوک راضی هستید کیم تهیونگ رو در کنار خود در فقر و بی پولی بیماری و سلامتی غم و شادی در کنار خود داشته باشید اگر موافق هستید لطفا این جارو امضا بزنید "
تهیونگ هوفی از آسودگی کشید پس نباید حرف میزدن
الان نوبت خودش میشه که کاغذ رو امضا بزنه
"آیا شما کیم تهیونگ راضی هستید جئون جونگ کوک رو در کنار خود در فقر و بی پولی بیماری و سلامتی غم و شادی در کنار خود داشته باشید اگر مایل هستید لطفا این جا رو امضا کنید "
" و بله من شما رو رسما زوج اعلام میکنم میتونید مراسم مارک گذاری رو هر وقت دوست داشتید انجام بدید .... لطفا حلقه هارو بیارید"
خاله تهیونگ سمتشون رفت و حلقه هارو بالا گرفت اول جونگ کوک حلقه رو داخل دست تهیونگ کرد و بعد تهیونگ حلقه رو دست جونگ کوک کرد
STAI LEGGENDO
{ Deaf mute }KOOKV
Fanfictionاگر عاشق امگاورس هستی این فیک واسیه تو عه پایان یافته📍 ژانر : آمپرگ - امگاورس - اسمات - هپی اند خلاصه جونگ کوک 37 ساله بعد از مرگ جفتش به این فکر کرد که بچه نداره پس بهتره که زودتر واسه خودش یه جفت پیدا کنه تهیونگ امگای زیبا و دلربا بایه مشکل بزر...