p1: Church

406 34 4
                                    

این فیک sad end نیست.
کاپل اصلی kookv هستند.
متن پارت یک تا پنج به عامیانه تغییر داده شده.
بقیه‌ی پارت‌ها در نوبت هستن.
لذت ببرید:)

***

غروب دل انگیزی بود.

خورشید کم کم پشت کوه ها مخفی می‌شد و جهان رو در تاریکی فرو می‌برد.
انگار می‌خواست هشدار بده...

تاریکی نزدیک بود!

در گوشه ای از عمارت بزرگ خانواده کیم، درست جایی که قبرستان خانوادگی‌شون قرار داشت، پسر جوانی با سر و وضعی آشفته نشسته و به قبری خالی که زیر درخت صنوبرِ موردعلاقه‌اش قرار داشت، خیره شده بود.
قبری که قرار بود تا چند ساعت آینده، تبدیل به تخت خواب ابدیِ عزیزترینش بشه.

قرمزی بیش از حد چشم ها و بینی اش نشون از بی‌خوابی و گریه های شبانه اش می‌داد.
هرچند، به‌نظر می رسید دیگه اشکی برای ریختن نداشته باشه.

شاید بالاخره پذیرفته بود که اون مرده.

پسرکش رفته بود.
برای همیشه تنهاش گذاشته بود.
مقاومت اون برای پذیرش واقعیت، چیزی رو عوض نمی کرد.

-پس اینجوریه آره؟ اینقد راحت میزنی زیر قولت عوضی؟ پس من چی؟ من رو یادت رفته بود؟

همون لحظه صدایی غریبه اون رو از خلوت خودش خارج کرد و دوباره به واقعیت برگردوند.

-قربان، متاسفم که مزاحم می‌شم، اما ارباب دستور دادن سر و وضع‌تون رو مرتب کنید و برای مراسم خاکسپاری آماده بشید. لطفا همراهم بیاید، من کمکتون میکنم.

کوک برای آخرین بار به قبر خالی نگاهی انداخت و بعد با بی‌میلی ازجا بلند شد تا همراه پیشخدمت، به امارت برگرده و برای رفتن به کلیسا آماده بشه.

خانواده‌ی کیم دو رگه کره ای-آمریکایی و مسیحی بودن. مراسم قرار بود در یکی از بهترین کلیسا‌های شهر، با حضور اعضای خانواده و بسیاری از افراد سرشناس و ثروتمندی که با اون‌ها آشنا بودن برگذار بشه. قیافه‌اش اهمیتی بیشتر از حالش داشت.

کمتر از یک ساعت بعد، کوک داخل کلیسا مقابل تابوت ایستاده بود و همراه با بقیه اعضای خانواده کیم از حضار تشکر می‌کرد.

طی این مدت، بارها کلمه «متاسفم» رو شنیده بود. اما هیچ‌کدوم از اون‌ها واقعاً متأسف نبودن.

به نظر نمی رسید حتی کسی جز خودش ناراحت باشه در هر صورت پسرکش یتیم بود.
کسی برای مرگ یه یتیم احساس تاسف نمی‌کرد.

همینکه همچین مراسم درخور و تجملاتی‌ای داشت هم به نوعی یه نعمت بود.
به‌علاوه، او قرار بود به عنوان یکی از اعضای خانواده کیم و در قبرستان خصوصی اون‌ها دفن بشه.
پس حتما یتیم خوش شانسی بود.
در نهایت، زمان وداع فرا رسید.
کوک با شاخه ای گل رز سفید بالای تابوت پسرکش ایستاد و برای آخرین بار به چهره زیبای فرشته اش نگاه کرد.
پوستش رنگ پریده و لب های خوش رنگش، حالا تیره شده بودند.

اما هنوز هم از نظر اون پرستیدنی به نظر می رسید!

بغض سرکوب شده اش شده‌اش دوباره سر باز کرد و به گلوش چنگ انداخت.
به‌سختی نفس حبس شده اش رو بیرون داد و سرش رو نزدیک تر برد.
برای آخرین بار بوسه ای روی لب های پسرکش نشوند و موهای طلایی رنگش رو نوازش کرد.

زمان جدایی رسیده بود.
باید تمنا های قلبش رو نشنیده می گرفت و به نیمه‌ی وجودش اجازه‌ی رفتن می‌داد.

شاخه گل رو روی تن بی‌جون پسرش رها کرد و درحالی که به بغضش اجازه شکستن میداد، به طرف در کلیسا پا تند کرد.
بدون اینکه به اصوات نامفهوم و غریبه‌ی اطرافش کمترین توجهی نشون بده، از اون مکان خفه کننده خارج و زیر بارون تند پاییزی، شروع به دویدن کرد.

با صدای بلند گریه میکرد و به قطرات بارون اجازه میداد که با اشک‌هاش یکی بشن.
شاید آسمون داشت باهاش هم‌دردی میکرد، شاید هم قصد داشت آتش قلبش رو شعله‌ور‌تر کنه.

صدای فریاد هاش، با غرش‌های آسمون یکی شده بود. مردم با تعجب و ترس نگاهش میکردن و فاصله می گرفتند؛ اما مرد بی‌توجه به اونها با تمام وجود اشک می‌ریخت.

غرور احمقانه‌اش براش کوچکترین اهمیتی نداشت وقتی عزیزش اونجا نبود که دستش رو بگیره و به انگشت‌های یخ زده اش گرما ببخشه.

با احساس کمبود هوا به گلوش چنگ انداخت و به دیوار کنارش تکیه داد.
پلک هاش رو با عجز روی هم فشرد. فشار زیادی روی قفسه‌ی سینه‌اش حس می‌کرد. فقط باید اسپری آسمش رو از جیب کتش خارج و مثل همیشه ازش استفاده می‌کرد.
اما نکرد.

این بار برای نفس کشیدن، تنها به لبخند های مستطیلی و شیرین پسرش نیاز داشت، نه اسپری آسم مسخره‌اش.

درحالی که بدنش به خاطر احساس خفگی و کمبود اکسیژن شل می‌شد کم‌کم روی زمین سقوط و پلک‌های خسته‌اش روی هم افتادن.

-این... برای بخشیدنم کافیه عزیزم؟

شاید باید به هشدارهای خورشید بیشتر توجه می‌کرد. شب، فرا رسیده بود.

...

you were dead! (S1)Onde histórias criam vida. Descubra agora