the danger

140 22 0
                                    

با تاریکتر شدن هوا و فرا رسیدن شب، هیولا های بیشتری از زیر سایه‌ها بیرون خزیدن و به‌هم پیوستن.
با هدفی مشخص در شهر پخش شدن و درست مثل دو روز گذشته، شروع به زیر و رو کردن مخفیگاه های زیر زمینی و خونه های غیر مسکونی کردن.

مین یونگی با همون چهره‌ی خنثی و بیخیال همیشگی‌اش روی پشت بام برج بلندی نشسته بود و مزاحم‌هایی رو که نظم شهر کوچکشون رو بهم زده بودن، زیر نظر داشت.
با دیدن بچه‌پولدارهایی که سرخوشانه تو خیابون‌های خلوت شهر ویراژ میدادن ریشخند تحقیر آمیزی روی لبش نشست.
این بی‌احتیاطی‌ها وقتی شهر پر از مهمون‌های ناخواندِه‌ی عصبانی شده بود، کار دستشون میداد. فقط کافی بود داخل کوچه ای خلوت تنها بمونن تا تبدیل به غذای خون آشام بشن.
البته این وضع قرار نبود ادامه دار بشه. نامجون به خوبی با موقعیت هایی مثل این آشنا بود و طبق معمول در حد اینکه تقریباً از پیدا کردن سوژه‌ی مورد نظرشون نا امید بشن بهشون زمان می‌داد. درسته که هم آداب معاشرت بلد نبود، اما شاه خوبی بود.
شاید این بهترین خصلت کیم نامجون بود که اجازه نمی‌داد کسی توی کارش کوچکترین دخالتی بکنه.
تنبیه، تشویق یا حتی حذف افرادش با خودش بود و غریبه ها اجازه‌ی دخالت نداشتند.
اما تموم اینها چیزی رو برای اون عوض نمی‌کرد. در حال حاظر، وظیفه‌ی اون محافظت از خانواده کوچیک خودش بود.
با اینکه با کار تهیونگ مخالف بود، اما قرار نبود اون رو در بدترین شرایط، تنها رها کنه. تهیونگ با تمام شیطنت هاش هنوز هم یکی از اعضای خانواده‌اش به حساب می اومد؛ و اولویت اون همیشه خانواده بود.
البته این چیزی از عصبانیتش به خاطر دور بودن از جیمین و تحمل فضای خفقان آور و شلوغ شهر کم نمی کرد!

-یعنی اونجام دهن اونی که گفت (اجازه بدهید جوون ها عشق رو تجربه کنن). الان من با این گی‌خوار های افسار گسیخته چکار کنم؟ انگار من حوصله حرف زدن با این حیوون‌ها رو دارم. به زور قیافه هاشونو از این بالا تحمل میکنم، چه توقع بی جاییه که از من دارین؟

-غر نزن پیر مرد. اونی که کونش زیر شکنجه پاره شده و دم نزده من بودم. اون وقت تو هنوز روی کار نرفتی و داری خشتک همه رو میدری؟

یونگی درحالیکه سعی میکرد شُکه شدنش به خاطر حضور یکهویی هوسوک رو توی چهره‌اش نشون نده، کمی از لبه‌ی پشت بام فاصله گرفت و سر تا پای مرد رو برانداز کرد.

-قیافه ات همچین به آدمای شکنجه شده نمیخوره ها!
-نکنه فکر کردی پا میشم با قیافه خونی مالی میام جلوی تو رژه میرم که بهت ثابت بشه بگا رفتم؟!
-منم نخواستم کاری بکنی. خودت بحثش رو وسط کشیدی!

-اصلا بیخیال. جین از من خواست بهت بگم نیمه شب بیای زیرزمینِ کلیسای همیشگی. تهیونگ رو هم با خودت بیار؛ میخواد باهاش حرف بزنه.
-رو دستیِ قشنگی بود.
هوسوک سری به نشونه‌ی مخالفت تکون داد و با جدیتی که از اون بعید بود جواب داد:
-جین از همه چیز خبر داره. ما هم به اندازه شما سر این قضیه آسیب دیدیم، پس برای خودتون بهتره باهامون همکاری بکنید. بعلاوه، با وجود اضافه شدن یه خون آشام جدید بهتون، نیاز به خون بیشتری دارید. نکنه
میخواید از گرسنگی به جون هم بیوفتید؟

با اتمام جمله‌اش، بعدون اینکه منتظر جواب بمونه، روی ساختمون کنارش پرید. به هر حال مطمئن بود یونگی خواسته اش رو عملی میکنه.
چند ثانیه بعد، مرد با برگشتن سر جای اولش متوجه غریبه هایی شد که به محدوده‌ی مورد نظرش بیش از حد نزدیک شده بودن.

-آره آره آره. ولی فعلا باید یه گپ غیر دوستانه با این احمقا داشته باشم!

...

-نیمه شب-
چند ساعتی از آروم‌گرفتن خون آشام جدید میگذشت. به نظر میرسید چیزی تا بیدار شدنش باقی نمونده.
همین موضوع باعث شده بود کیم تهیونگ مجاب بشه به ملاقات جین بره، هرچند مطمئن بود قرار نیست سالم برگره.
هرچی که بود، از روبه رو شدن با کوک راحت تر بود.
این ملاقات و حرف های هوسوک انقدر بوی خطر میدادن که یونگی هم احساس نگرانی میکرد.
عجیب بود که تهیونگ سریع قرار مالقات رو قبول کرده بود؛ گوش کردن به حرفها و نصیحت های بقیه از جمله کارهایی بود که تو لیست سیاهش قرار داشتن.

عجیب تر اینکه علاقه ای به موندن کنار کوک نداشت. نوعی ترس و شرم از واکنش کوک تو نگاهش مشخص بود که هر لحظه شدید تر هم می شد.

-میخواید...من هم باهاتون بیام؟
جیمین با اتمام حرفش، به طرف یونگی رفت و ادامه داد:
-شاید اینجوری کم‌خطرتر باشه!
اما تهیونگ اجازه‌ی حرف زدن به یونگی نداد.

-نه. لطفاً پیش کوکی بمون. نمیشه که ولش کنیم و همه مون بریم!

-میدونم. فقط... مراقب خودتون باشید.
یونگی لبخند بیخیالی زد و آروم گونه‌ی جیمین رو بوسید.
-هستیم. تو همینجا بمون و نگران هیچی نباش.

- نیستم، فقط زود برگردید. من حوصله ندارم همه چیز رو واسه این یارو توضیح بدم تهیونگا!
تهیونگ با لبخند سری تکون داد و همراه یونگی از زیر زمین خارج شد.

از تاریکی شب و خلوتی خیابون ها استفاده کردن و به سرعت از شهر خارج شدن.

نزدیک شهر، کلیسای متروکه و قدیمی‌ای وجود داشت که پشت درخت‌ها و بوته‌های پر پشت جنگل، توی محوطه‌ی ساکت و غیرقابل عبور باتلاق مانندی مخفی شده بود.

کسی به حضور چند خون آشام داخلش شک نمیکرد؛ چون مردم محل معتقد بودند کلیسا توسط شیاطین تسخیر شده.
بعلاوه، هیچ انسانی اونقدر سریع و قوی نیست که بدون فرو رفتن از باتلاق رد بشه.

فقط پنج دقیقه طول کشید تا به کلیسا برسند.
همه چیز تو تاریکی مطلق فرو رفته بود. تنها صدای قابل شنیدن، صدای آواز جیرجیرک ها و جغد ها بود.
داخل کلیسا فضا حتی خفه کننده تر هم بود. هیچ اثری از صدای نبض یا تنفس کسی وجود نداشت.

البته، تقریباً همه میدونن خون آشام ها نفس نمیکشن.

...

you were dead! (S1)Where stories live. Discover now