Funeral

211 30 10
                                    

تقریبا نیم ساعتی از دفن جسد کوچترین فرزند خانواده‌ی کیم می گذشت.

کیم تهیونگ، کسی که به گفته‌ی خیلی ها صرفاّ به عنوان نمادی از مهر و محبت غیرواقعی خانواده کیم نسبت به مردم و ایتام به جمع‌شون اضافه شده بود.
هرچند، این نعمت براش عمر کوتاهی داشت.

پسرک بیچاره بعد از دوسال همراهی با خانواده کیم، زمانیکه در اوج جوانی و زیبایی‌اش قرار داشت و به تازگی به لطف ملیت آمریکایی خانواده‌اش نامزد کرده بود، به طور عجیبی بدشانسی آورد و در یه تصادف عجیب جونش رو از دست داد.

عده ای معتقد بودن این تصادف صحنه سازی و درواقع توسط خود کیم سو هیون، پسر بزرگتر خانواده برنامه‌ریزی و اجرا شده.

البته اون در مراسم ادای احترام و دفن جسد، بیشتر از بقیه اعضای خانواده ی کیم ابراز اندوه و ندامت کرد؛ اما از نظر خیلی ها، این کارش اشک تمساح ریختنی بیش نبود.
از جمله نزدیکترین و تنها دوستان کیم تهیونگ، پارک جیمین و همسرش مین یونگی که از اول مراسم با خشم و بدگمانی به کیم سوهیون خیره شده بودن.
همون لحظه، توجه جیمین به مرد عجیبِ مشکی پوشی جلب شد که با حالتی بیخیال به طرف اونها می اومد.
با کمی دقت، به‌راحتی متوجه هویت اون فرد حتی از زیر ماسک و عینک دودی بزرگش شده و همین باعث شد تا سراسیمه به طرفش بره.
همزمان مرد مشکی پوش، رو به یکی از پرسنل پذیرایی کرد و با لحجه‌ی ناشناخته‌ای پرسید:
-می‌بخشید، امکانش هست یه بطری از بهترین شرابی که اینجا پیدا می‌شه رو برام بیارید آقا؟

جیمین با شنیدن این حرف قبل از اینکه خدمتکار واکنشی نشون بده، دست مرد رو چنگ زد و به سرعت اون رو همراه خودش به قسمت خلوت‌تر  عمارت کشید.

به محض اینکه از خالی بودن اتاق مطمئن شد، با تعجب از پسر پرسید:
-تو...اینجا چیکار میکنی؟
-شنیدم مهمونیه.
-مراسم خاکسپاریه، نه مهمونی.
-اونم باحاله!
یونگی در حالی که به طرف اونها می اومد اضافه کرد:
-مراسم خاکسپاریه توعه.
-واقعا!؟ پس چرا من رو دعوت نکردن؟
جیمین این بار با عصبانیت پرسید:
-مسخره بازی رو تمومش کن و بگو اینجا چه غلطی میکنی؟

مرد مشکی پوش بلاخره حالتی جدی تر گرفت و با تن صدایی کنترل شده جواب داد:

-واقعا جیمین؟ این سوالیه که میپرسی؟ کوک کجاست؟
-بیمارستان. شانس آورد به موقع رسیدیم، وگرنه الان به جای یه قبر، دوتا نیاز داشتیم.

یونگی به شوخی ادامه داد:
-البته الان دیگه لازم نیست. چون اون ها یه تابوت خالی رو دفن کردن.

مرد سری از روی تاسف تکون داد و خودش رو روی مبل کناری اش رها کرد.

-آره جای شوخی هم داره! تو اصلاً میدونی بی‌حرکت‌موندن زمانی که اون رسماً داشت کنارم جون می‌داد چه‌قد سخت بود؟
-نه می‌دونم، نه می‌خوام که بدونم! مشکل خودته که عاشق یه آدم شدی.
-آهان! پس اگه جیمین یه آدم بود تو عاشقش نمی شدی؟
-بس کنید کوچولو ها!
جیمین با اتمام جمله اش نگاهی به بیرون اتاق انداخت و بعد از چند لحظه ادامه داد:

you were dead! (S1)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora