bloody

146 29 4
                                    

قدم هاش...
نفس هاش بوی درد میدادن!
با سری افتاده و پاهایی که به زحمت همراهی اش میکردن، بی‌توجه به سرمای شب سمت خونه حرکت میکرد.
خونه ای که دیگه مثل گذشته، بوی عشق و زندگی نمیداد؛ بعد از اون همه‌ی زندگی‌اش رنگ شب گرفته بود.

زیبا و پر ستاره، نه؛ مثل شب های مه‌آلودی که آسمون لحاف خاکستری‌رنگ بی روحش رو روی زمین میکشه و ماه زیبایی اش رو از مردم دریغ میکنه.
به همون اندازه غمگین و وحشت آور.
در طی یک هفته، اونقدر لاغر شده بود که لباس هاش به تنش زار میزدن.
گونه هاش تو رفته بودن و بدنش به حدی ضعیف شده بود که حتی زیر چند دست لباس هم می‌لرزید.
ولی باید ادامه میداد.
چیز زیادی نمونده بود. فقط یک کوچه‌ب دیگه با خونه فاصله داشت.
با بالا اوردن سرش، چند نفری که کنارش راه می‌رفتند، ترسیده ازش فاصله گرفتن.
عجیب هم نبود!
قیافه اش شبیه معتاد ژنده پوشی شده بود که تو تب خماری می سوخت و عاجزانه از رهگذر‌ها طلب پول میکرد.

انگار نه انگار که اون همون جوون معروفیه که تونسته با سن کم تبدیل به یکی از سهامدارهای بزرگ شرکت تجاری جی.بی (J.B) بشه.

با رسیدن به کوچه ای که خونه‌شون در انتهاش قرار داشت، چند لحظه ایستاد تا نفسی تازه کنه و آماده رویارویی با حقیقت تلخ ولی آشنای  زندگی اش بشه.

خونه‌ای ک مخفیانه و ناشناس خریده بودن تا بتونن جایی دور از حواشی و نگاه خیره‌ی مردم باهم عاشقی کنن، حالا خالی بود!
سعی کرد بی سر و صدا وارد بشه تا همسایه‌ی بیچاره از دیدن قیافه‌اش وحشت نکنه. از طرفی هم حوصله‌ی پرسش های پر از ترحم اون پیرزن رو نداشت.
فقط به صدای دلنشینی که تو خواب و بیداری شنیده، گوش سپرده بود.
فقط یه رویا بود، بیشتر توهم.
پسرکش مرده بود. طبیعی بود که عقلش رو از دست بده و اون رو تصور کنه.
به محض بسته‌شدن در از شدت خستگی روی زمین سقوط کرد.
چند روزی بود که به جز آب چیز دیگه‌ای نخورده بود و حتی سرم تقویتی بیمارستان هم نتونسته بود از کرختی و بی حسی بدنش کم کند.

احساس میکرد کمی تار می بینه، اما براش اهمیتی نداشت.
همونجا پشت در، روی زمین سرد دراز کشید.  درست قبل از اینکه پلکهاش روی هم بیوفتن، صدا نجوای آرومی درست زیر گوشش اون رو از جا پروند.

-بیا پیشم کوک. من از نبودنت می‌ترسم، نکه یادت رفته!
کوک درست مثل برق گرفته ها صاف روی زمین نشست و درحالیکه نفس‌نفس می‌زد به اطراف نگاه کرد.
با کمی دقت متوجه سایه‌ی سیاهی شد که وارد اتاق خواب‌شون می‌شد.
شاید گوش هاش اشتباه شنیده بودن، اما قلبش اشتباه نمی‌کرد. اون صدا قطعا متعلق به گلبرگش بود؛ اما این امکان نداشت.
با بی‌چاره‌گی و جنون‌آمیز قهقهه زد. پس بالخره دیوونه شده بود.
به هر حال، ناراضی به نظر نمی رسید.

-ته ته؟ خرس عسلیه من باهام قهره که اینجوری نگاهشو ازم دریغ میکنه؟ چرا مخفی شدی؟

سرخوشانه و با خستگی به حرف های احمقانه‌ی خودش خندید.
اگه دیوونگی به این معنی بود که می‌تونه پسرکش رو ببینه یا صداش رو بشنوه، چرا دیوونه نمی‌شد؟
جنونی که باعث می‌شد بار دیگه عزیز ترینش رو ببینه براش شیرین‌تر از هوشیاری بود.
با کمک گرفتن از دیوار، بلند شد و آروم‌آروم به طرف اتاق حرکت کرد. غافل از پسری که کنج دیوار مچاله شده و با شنیدن الفاظ عاشقانه‌ی مرد، بار دیگه دلش لرزیده بود.
دیدن تن ضعیف و رنجور مردی که تا قبل از این به راحتی بلندش میکرد، به اندازه کافی روحش رو پاره‌پاره کرده بود.

you were dead! (S1)Where stories live. Discover now