"قبل از خوندن ممنون میشم اون ستاره بی رنگ و پر رنگش کنی و نظر زیبات و برام بنویسی^_^"
معرفی شخصیت این پارت
استیو جونز:۴۰ ساله...مامور فدرال
گروشا
تصاویر عجیبی از جلوی چشمام گذر میکردن...صدای خنده میشنیدم...خنده هایی آشنا...تصویر یه اتاق با گهواره سفید رنگ بچه... همه چیز دقیقا مثل یه فیلم در حال پخش روی پرده سینما از جلوی چشمام گذر میکرد...نفس زنان به اون تصویر خیره شدم...دختری با موهای بلند و لبخندی درخشان...ردای مشکی رنگ عدالت توی تنش اون رو شبیه به نماد مجسمه آزادی آبی رنگ نیویورک سیتی کرده بود...پرتاب شدن کلاه فارغ التحصیلی کنار دوستاش پررنگ تر از همیشه به چشم میومد...اما اون لبخند قشنگ آروم آروم تبدیل به یه پوزخند وحشتناک شد...تصویر پرده شروع به پرش کرد...مردد قدمی عقب گذاشتم...با حس بچه ای که توی بغل خودم ظاهر شد سرم و پایین بردم...لکه های خون روی اون پارچه سفید تنم رو لرزوند به خودم نگاه کردم... به کسی که بچه ای و بغل گرفته بود و تمام لباس اون بچه غرق در خون بود...همه جا تاریک شد...سوت ممتد و بلندی توی سرم پیچید...با درد وحشتناکی سرم رو گرفتم و فریاد کشیدم...همه چیز چرخید و چرخید...وحشت زده پلکای لرزونم از هم جدا شد... بدون هیچ رحمی به دنیای واقعی پرتاب شدم...آخ آرومی از لای لبام فرار کرد...مردمک چشمام به طرز بدی گشاد شد و پلکام از هم فاصله گرفت...شوکه با همون درد وحشتناک توی سرم سعی کردم اطرافم و درک کنم یه صدای آشنا میومد...این صدا مال آریا بود
_ولم کنید اون حالش خوب نیست...
تپش تند قلبم توی سرم میزد...قفسه سینم به طرز وحشتناکی بالا و پایین میشد...عرق سردی که روی تن پر تنشم میلغزید رو حس میکردم...
_شوکه شده زود باشین...
این صداهای غریبه برام اوج درد بود...سوزش کمی رو توی بازوم احساس کردم...انگاری که مایعی رو به بدنم تزریق کردن...سرم و پایین انداختم و سعی کردم نفس بکشم...صدای آریا آروم آروم رنگ گرفت
_گروشا لطفا به خودت بیا...خواهش میکنم...
صدای دردمندش گوشام و نوازش کرد...تنم بقدری خسته بود که احساس ضعف میکردم انگار مایل ها دویده بودم...اما من کسی نبودم که کم بیارم با حس انگشتای پام نفس عمیقی کشیدم...تنم آروم گرفت...همون سرمای سابق به چشمام برگشت...خواستم خودم و تکون بدم اما جسم خستم به چیزی بسته شده بود...بی حس و سرد نگاهی به تن بسته شدم انداختم...سرم و به آرومی بلند کردم...بدون نگاه به اطرافم...به چشمایی که منو مورد هدف قرار داده بود نگاه کردم...نگاه خندون و براق اون مرد کت و شلواری چیزی رو برای من تغییر نمیداد جز اینکه دلم میخواست درست از روی سیب گلوش سرش رو ببرم و گوشتش رو هدیه به سگای عزیزم بکنم...با خوشحالی دستاش و بهم کوبید و گفت:
YOU ARE READING
𝐄𝐍𝐍𝐔𝐈-[استریت]
Fanfiction_هیچ حیوونی ترسناک تر از مترسک نیست +چ...چی؟ _میدونی چرا؟ +نه...چرا؟! _چون شبیه یه آدمیزاد ساختنش...نه یه حیوون...حتی آدمام قبول دارن که کسی ترسناک تر از خودشون وجود نداره نویسنده:آیسو نام فیکشن:آنوی - ennui معنی:احساس خستگی ناشی از سیری و خسته بودن...