⁦✿⁩⁦✿«𝐏𝐚𝐫𝐭𝟏𝟐»

65 8 19
                                    

می‌دوید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

می‌دوید...نفس نفس میزد و برای رسیدن تقلا می‌کرد...چشماش پرآب و دردناک بودن...تصویر رقاصهِ هرزه آتش پوزخند زنان طوفان درون دلش رو به هرج و مرج می‌کشید...دستش رو بلند کرده بود و برای رسیدن به اون جسم غول پیکرِ روی آب،دست و پا میزد...صدا...می‌تونست صدای همه زندگیش رو از داخل اون جسم آتش زده بشنوه که همراه با ترق ترق آتش زجه میزد...

_نه...نه...نههههههههه

پلک های لرزونش وحشت زده از هم دیگه فاصله گرفت و جسم نا آرومش بلافاصله نیم خیز شد...نفس‌نفس زنان به اطرافش نگاه کرد...دهنش از شدت وحشت خشک و بی آب شده بود...جوری که با سر و صدا آب دهنش رو قورت داد و دستی به صورت خیس از عرقش کشید...پلک روی هم بست و لب های لرزونش رو بهم فشرد...خدای من!...لعنت به هر چی کابوسِ...تن کرخت شدش رو به لبه تخت رسوند و ملافه رو از روی بدنش کنار زد...بدون اینکه جرعه ای آب بنوشه از جا بلند شد و به سمته صندلیش رفت...

چنگی به پیرهن طوسی رنگش زد و اون رو روی تاپ نازکش پوشید...احساس خفقان میکرد...گنگ برگشت و به تخت خالیش نگاه کرد...جونگ کوک نبود...آخرین بار توی آغوش جونگ کوک به خواب رفته بود...دستی لای موهاش کشید و نفسش رو عمیقا بیرون فرستاد...

بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون زد...می‌خواست پیش جونگ کوک بره اما چیزی مثل عذاب وجدان مانع قدم های دختر شد...ساعت از نیمه شب گذشته بود و رامونا دلش نمی‌یومد اون پسر رو بعد از چند روز بی‌خوابی بی‌خواب تر کنه...بنابراین راه به سمته راهروها کج کرد و بدون فکر سمته مقصدی بی‌هدف حرکت کرد...تنها چیزی که نیاز داشت کمی پیاده روی بود...

باز هم اون احساس گزگز زیر پوستش می‌دوید و تن خستش تقلای عذاب می‌کرد...حمله های عصبی به طرز عجیبی اون رو تبدیل به مازوخیسمی میکرد که برای آروم شدن،خودش رو مورد آسیب قرار می‌داد...دستاش رو مشت کرد تا این میل سرکشانه رو مهار کنه...دلش نمیخواست با آسیب جدیدی چشم های پر ستاره جونگ کوک رو غمگین تر از قبل کنه...حالا که دلیلی برای زندگی داشت نمی‌تونست اون رو نادیده بگیره...

فکر به اون پسر به طرز شیرینی آرومش میکرد...با اینکه رابطه اونها نهایتاً به سه روز میرسید اما روح و مغز رامونا وفادارانه مقاومت میکرد...دست دیگش رو بالا آورد و با حالتِ هیستریکی قوس گردنش رو فشرد...کلافه بود و فشار زیادی رو تحمل می‌کرد...اونقدری که تقلاهاش به لرزش بدی رسیده بود...

𝐄𝐍𝐍𝐔𝐈-[استریت]Where stories live. Discover now