⁦✿⁩⁦⁦✿«𝐏𝐚𝐫𝐭𝟓»

134 13 0
                                    

زمان عملیات

۱۸ مارچ ۲۰۲۳
ساعت ۸:۰۰ شب

پُکی به سیگارش زد و نگاهی تو آیینه به خودش انداخت…برای اولین بار بدون هیچ کلاه کُپی موهای آزاد و حالت داده شدش توی هوا میرقصیدن…چشم های آرایش شدش و اون لباس به رنگ شب هیچ تصویری براش نمیساخت از نظرش کمی مضحک هم بود…از روی صندلیش بلند شد…اریب لباس مشکی رنگش درست از روی رون خوش تراشش تا پایین پا ادامه پیدا می‌کرد…سرد لبه پارچه لباس و کنار زد و نگاهی به اون اسلحه مخفی شده انداخت…پوزخندی به خودش زد…درست شبیه به جیمز باند،تداعی اون فیلم مسخره در حالی که با ضرب و زور دختری به نام آریا شب رو با اون فیلم صبح می‌کردن احمقانه بود…صدای هوسوک توی سرش پژواک شد
"خیله خوب ماموریت از این قراره گروشا و یونگی به عنوان یکی از مشتری های جدید با کارت دعوت مثل یه زوج وارد مهمونی میشین شما از طرف آقای تیلور رزرو داشتین باید به آنتونی نزدیک بشین و بیهوشش کنید و در نهایت با این دستگاه چشمش و اسکن کنید…نقشه توی زیرمین ساختمون به عمق بیست متری توسط ده تا محافظ مراقبت میشه و تو یه گاو صندوق بزرگ روی پایه ی شیشه ای قرار داره و با سیستم اشعه ایکس ازش محافظت میشه برای باز کردن قفل سیستم نیاز به اسکن چشم آنتونی داریم پس باید خیلی مراقب باشید در ضمن سیستم اونجا جدا از سیستم کلی ساختمونِ و توی اتاق آنتونی قرار داره برای خاموش کردن برقا باید هکش کنیم…

آریا سوالی پرسید:

_چه نیازی به خاموش کردن برقای زیرزمینه؟

هوسوک سری تکون داد و گفت:

_چون تعداد نگهبانا زیاده و تا حد الامکان باید سریع باشید و کمتر شناخته بشید… "

بی حس از پایگاه خارج شد و به لیموزین آماده خیره شد…استیو با دیدن گروشا سوتی زد…برق تحسین و میشد توی چشمای آبی رنگش دید دست به جیب نگاهی به سرتاپای اون دختر لوند و مغرور انداخت…سرمای چشماش اون رو تبدیل به الماسی دست نیافتنی کرده بود…خاص و ویژه…دقیقا همون خاصیتی که آنتونی به دنبالش بود…

_بی اندازه بی همتا و زیبا

بی توجه به تعریفی که براش به کار برده بود نگاهی به اطراف انداخت

_یونگی کجاست؟

استیو نگاه دقیقش و از چشمای گروشا گرفت و به پشت سرش دوخت…لبخند متواضع و تحسین برانگیزی زد و با سرش اشاره ای به پشتش زد…برگشت با دیدن یونگی توی اون کت و شلوار مشکی براق که به حد زیادی جذابش کرده بود چندثانیه خیره نگاهش کرد موهای بلندش ویژوال خاصی رو براش ساخته بود… مثل اینکه این حس متقابل بود سرمای اون دوتا نگاه پوشیده نبود اما کی میتونست جذابیت واقعی اون دو نفرو انکار کنه؟!…یونگی نگاه به لباس رنگ شب دختر دوخت…چیزی‌ توی دلش تکون خورد ناخوداگاه زبونی به دندوناش کشید…اون پوست سفید رنگ تضاد تحریک کننده ای با رنگ مشکی لباسش ایجاد کرده بود…شاید برای اولین بار احساس می‌کرد ضربان قلبش عجیب و غیر قابل انکار شده…اما خیلی طول نکشید تا اون ثانیه های به ظاهر کوتاه که برای خودش عمری بود از هم دیگه گرفته بشه…یونگی پوزخندی زد و چشم از اون موهای زیبا و بدون کلاه گرفت…با خودش فکر کرد یعنی چی باعث شده بود همیشه اون کلاه روی سرش باشه؟…شاید یکی از علت هاش چشمای یخ زده گروشا بود…اونقدری سرد بودن که قلب طرف مقابلش رو هم مثل جادو به یخ تبدیل کنه…با هم دیگه سوار لیموزین شدن…استیو دست راستش رو از جیبش بیرون کشید و نگاهی به ساعت انداخت…نیشخند معنا داری زد و به حرکت ماشین خیره شد…زیر لب زمزمه کرد "یه قدم دیگه" گروشا نگاه سردش و به بیرون پنجره سپرد…اما دلش بی اینکه چیزی بفهمه توی دو گوی مشکی رنگ اسیر شده بود…بدون اینکه بخواد بعد مدت ها احساس ضعف کرد احساس ضعفی که با دستای خودش تیکه تیکش کرد و حالا متنفر بود از اینکه ذره ای از اون احساس زنده شده باشه…این امکان نداشت هرگز!…برای همین قلب یخ زدش بیشتر از قبل کوچیک شد و با سرمای عجین شده وجودیش نگاه بی رحمانش و به شهر بیرون پنجره دوخت و خیلی زود همه اون احساس و پاک کرد و به دست اون روح دیووانه وار و تاریکش سپرد…

𝐄𝐍𝐍𝐔𝐈-[استریت]Where stories live. Discover now