پارت 20

358 87 24
                                    


دستانش را به سویش دراز کرد.
+جان گاا بغلم کن.
جان با قدم هایی بلند خودش را به او رساند و دستانش را دور بازوانش حلقه کرد.
_توله شیر من..
گردنش را بوسید.
+دلت برام تنگ شده بود؟
ییبو با صدایی ارام پرسید.
_خیلی زیاد.
+چقد؟
تمام سلولهای جان از دیدن دوباره عشق کوچکش بالا و پایین میپریدند. با دلتنگی چند جای گردنش را بوسید. ییبو خندید و دوباره پرسید.
+دل جان گا چقد برام تنگ شد؟
_انقد که گوشی قدیمیمو روشن کردم و نشستم عکساتو نگاه کردم.

+ازم عکس داری؟؟
صورت ییبو را بین دو دستش گرفت.
_چقد کیوتی اخه.. میخوام لپاتو گاز بگیرم.
تند تند صورتش را بوسید و بوسه ای محکم روی لبهایش گذاشت. ییبو کمی به عقب خم شد و نفس عمیقی کشید.
+اههه تمومم کردی.. میگم فن شینگ و اون دختره لیچین.. نزدیکت که نشدن؟
جان روبرویش ایستاد و به چشمان مشکی پر از شعله اش خیره شد.
_بهتره حسادتتو کنترل کنی.. اونا فقط دوستامن.
برای بوسه ای پیش رفت ولی ییبو از روی میز پایین پرید و با چند قدم خودش را روی صندلی داپنگ انداخت. از پوسته ی لوسش خارج شد و گفت.
+دایی م نمرد.
جان سری تکان داد. این تغییر مودهای ناگهانی ییبو روی اعصابش بود.
_میدونم. میگفتن معجزه شده و زنده مونده.
+بعد سه ماه بهوش اومد و باهام حرف زد.
_خب؟
ییبو صاف نشست و دستانش را در هم قفل کرد.
+برام کلی جاسوس گذاشته و حتی دوربینای اینجا هم قراره تحت نظارت مرکز باشن. تا یه مدت نباید با هم دیده بشیم.
جان چندبار پلک زد.
_انگار خوب نشنیدم.. تا یه مدت چی؟
ییبو با جدیت تکرار کرد.
+نباید باهم دیده بشیم!
جان به مردی خیره شد که با وقاحت محض مجدد آن جمله را به زبان راند. ییبو سعی کرد توضیح دهد.
+داییم اگه بفهمه با یه مرد قرار میزارم و بفهمه تویی ، بهت اسیب میزنه.

جان پوزخندی زد و برای اینکه عصبانیتش را کنترل کند چند نفس عمیق کشید. پیشانی ش داغ شد و سوالش را با صراحت پرسید.
_وانگ ییبو تو نگران منی یا اینکه عموت تو رو وارث خودش ندونه؟
ییبو شانه ای بالا انداخت.
+نگران هر دو.
_واقعا گستاخ و بی احساسی.
میز را دور زد و یقه ییبو را بین مشتهایش گرفت و بلندش کرد. صدایش بالا رفت.
_چی پیش خودت فکر کردی؟ من سگتم یا عروسکت؟ هرموقع منو میخوای بدوم و بیام و هرموقع سرراه منافعت بودم عقب بکشم؟
مردمکهای ییبو از فریادش و ابروان گره خورده ش لرزید.
+اینجوری فکر نکردم جان گا.
_به چه حقی میگی نباید باهم دیده شیم؟ فکر میکردم توام منو دوست داری ولی حتی حاضر نیستی بخاطرم بیخیال پول بشی؟

ییبو کم کم از صدای بلند جان میترسید با اینحال صورتش یخ زده باقی ماند.
+بهم اعتماد کن. داییم بزودی می میره.
چشمان جان پر از اشک شد. هیچ ارزشی برایش ندارد و او فقط دنبال این تجارت لعنتی ست. یقه ش را رها کرد.
_این عشق فقط برای من هزینه داشت. تو سر جات واستادی حتی محکم تر از قبل.
+گوش کن چی میگم.. یه کم دیگه تحمل ..
جان میان حرفش پرید. مجددا صدایش بالا رفت.
_دو سال صبر کردم هنوزم باید تحمل کنم؟ میدونی دو سال چند ساعته؟ میدونی هر روز انتظار کشیدن و به امید یه خبر کوچیک بیدار شدن چجوریه؟
+جان.. سرم داد نزن..
دل جان باز هم با شنیدن صدای لرزانش به رحم امد. باز هم قلب عاشقش جلوی خالی کردن خشم و عذابی که وانگ ییبو در سالهای گذشته مسببش بود، گرفت. پلک زد و اشک از چشمش پایین ریخت.
_فقط یه بار ازت اینو میخوام.. فقط یه بار بهت شانس قبول کردنشو میدم. بیا بریم امریکا. هردو به اندازه کافی پول داریم.

the Businessman _ Yizhan Where stories live. Discover now